مدتها بود که روبان دوزی رو دوست داشتم و کلی فایل آموزشی دانلود کرده بودم اما تنبلی میکردم و نمیرفتم وسایلشو بخرم. دو سه هفته پیش بالاخره رفتم ربان و سوزن و کارگاه و هویه و چسب حرارتی خریدم ولی باز نمیرفتم سراغش. تا اینکه بالاخره دیروز در یک اقدام انتحاری رفتم کتابشو آوردم و یه پارچه الکی پیدا کردم و با مداد طرحو روش کشیدم و شروع کردم به کار.
یکی دو ساعت طول کشید و با تشویق های بی امان علی مبنی بر اینکه "اصلاً بهت نمیاد روبان دوزی و مقاله نویسی و پشت لپ تاپ نشستن بیشتر بهت میاد!!!"، بالاخره تمومش کردم و در آخر توسط اوشون ملقب به "فاطیما بانوی روبان دوز" شدم و اعتراف کرد که ترشی نخورم یه چیزی میشم
این هم اولین روبان دوزی اینجانب که خالی از اشکال نیست اما دوستش می دارم ژیاد ژیاد!
پ ن: اینقده دوس دارم گلدوزی و خیاطی رو هم یاد بگیرم. 4شنبه نشد برم کلاس و امروز به امید خدا میرم. انشالله که بتونم کلی لباس خوب یاد بگیرم!
پ ن2: دیشب و امروز قم بارونیه. هوا توپ توپه. عینهو خود شمال. یعنی من و علی مثل ندید بدیدا رفتارمیکنیم بسکه ذوق زده میشیم! اینم چندتا عکس از این حال و هوا ادامه مطلب ...
سلام. دیدم غیبتم طولانی شده، گفتم یه ابراز وجودی بنمایم!
بعله دوستان. 5شنبه صبح من به کنگره رفتم. چشمتون روز بد نبینه. شیکممو صابون زده بودم که یه کیف خوشگل و موشگل بهم بدن اما اگر شما کیف دیدید، ما هم دیدیم! یعنی حتی به سخنران هاشونم کیف نداده بودن چه برسه به پوستراشون!
اولندش که اصلن کنگره اش بین المللی نبود! دومندشم فقط دکتر لاریجانی رو دیدم و خبری از دکتر ولایتی و هاشمی و غیره و ذالک نبود که نبود! یعنی اصن کنگره در حدی نبود که اینا بیان! بعله
خولاصه، پوستره رو رفتم چسبوندم به دیوار و رفتم تو سالن ببینم سخنرانیش در چه سطحیه. بدک نبود ولی خداییش کنگره و سمینارهای قبلی که من رفته بودم یه چیز دیگه ای بود! دو تا از دکترایی که بابل بودنو دیدم و ذوق درکردم از خودم! :دی
بعدش ساعت 11 بود که حوصله م سر رفته بود. گفتم برم خونه دیگه! بعد گفتم این همه راه اومدم. یه ساعت وایسم نهار بخورم و برم! چشمتون روز بد نبینه. نهارشون سبزی پلو بود با ماهی. قد یه بچه 14 ساله برنج ریخته بودن! فقطم ترشی دادن و نوشابه. از سالاد مالاد هم خبری نبود! بعدشم نهارو باید ایستاده میخوردی! حالا فک کنید ماهی رو آدم ایستاده بخوره چه شود!!!
هیچی دیگه دست از پا درازتر برگشتم خونه در آغوش اسلام! پدرشوهرم هم اون شب بود و جمعه صبح برگشت شمال. این بود انشای ما!
بگذریم. الان ذوق دارم کلی. در به در دنبال کلاس خیاطی عصر بودم و پریروز اینقدر اینور اونور زنگ زدم که بالاخره یه جا پیدا کردم و گفت عصرا کلاس داره. خلاصه قرار شد امروز برم کلاس. هفته ای سه روز هست و ساعت 3 شروع میشه. اینطوری منم راحت میرم سر کار و بعدش هم کلاس.
الان در آسمونها سیر میکنم و از شادی در پوست خود نمی گنجم! خیاطی رو واقعاً دوست دارم و به نظرم هنریه که هرزنی باید تا حدی بلدش باشه. حداقل از پس کارای خودش بر بیاد دیگه!
حالا امروز برم ببینم دنیا دست کیه.
هورااااااااااا
همسری: نهار از بیمارستان می گیری خانومی؟
من: آره عزیزم. و من چقدر خانومی گفتنتو دوست دارم! ژیاد ژیاد!
همسری: خانمی
خانومی ...
خانومی ...
خانومی...
لا لا لا خانومی...
دو دو رو دو دود خانومی ...
(:
پ ن: گاهی یه sms ساده اینقدر آدمو سر ذوق میاره!
خدایا این شادی های کوچیکو از ما نگیر!