زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

بازم داستان خونه!

نمیدونم داستان این خونه خریدن و فروختن ما کی قراره تموم شه! ذهنم به شدت درگیره این روزها. در به در دنبال خونه ایم برای خرید چون قضیه تعاونی مسکن اداره علی منتفی شد و معلوم هم نیست تا یکی دو ماه دیگه قیمتها چه تغییری میکنه! برای همین باید از الان دست به کار شیم.


محدوده ای که میخواستیم، خونه نوساز متری 3200 هست و همه متراژ بالای 90 متر! اینه که مجبور شدیم بیخیال اون محدوده بشیم.  دیروز به سرمون زد بریم یه محدوده دورتر رو ببینیم و آمار بگیریم. تو ساختمون یکی از دوستامون که با هم رفت و آمد داریم یه واحد هست که امروز قراره بریم ببینیم. 


قیمت اون محدوده کمتر از باجکه و اینطوری بهمون کمتر فشار میاد.تازه میشه متراژ کمتر هم پیدا کرد توش!


مسئله دیگه اینه که خریدار خونه 1/3 پول رو داده و مابقی رو پای سند میده و چون میخواد وام مسکنشو زیاد کنه و مدارکشو هنوز نبرده، اینه که یه کمی دیرتر از موعد مقرر پول دستمون میرسه و حسابمون کار نکرده و واممون رو ممکنه دیرتر بگیریم!


ذهن من و علی این روزها همش در حال حلاجی این مسائله و همش داریم حساب کتاب میکنیم و کاغذ و خودکار به دست خوابمون می بره!

تازه تو خواب هم این چیزا دست از سرمون بر نمیداره و همش داریم خوابشو می بینیم 

مطمئنم خدا مثل همیشه هوامونو داره ولی شکی نیست که دعا هم اثرش زیاده

برامون دعا کنید تا هرچی خیر و صلاحمونه زودتر برامون اتفاق بیفته و یه خونه با شرایط عالی پیدا کنیم!

هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم 

اللهم اشف کل مریض

این دو هفته بدترین روزهای عمرم بود. هیچوقت به مدت طولانی مریض نشده بودم تو عمرم. از روز 11 فروردین که مریض شدم، این مریضی یکسره باهام بود. نمیدونم سرمای ویروسی بود یا تهوع استفراغ ویروسی. به هر حال هرچی بود ویروس میروس توش دخیل بود و لامصب ول کن نبود! روز سیزدهم با دیدن مامانم ظاهراً خوب شده بودم ولی وقتی برگشتیم، از همون روز مریض شدم. سرما خوردم اساسی. در کنارش هم حالت تهوع داشتم.

بیحال بودم و حوصله هیچ کاری رو نداشتم. حتی نمیتونستم غذا بخورم و اشتهامو به کل از دست داده بودم. غذا نخوردن و عدم مصرف دارو هردو باعث ضعف و بیحالی بیشتر و بیشترم شد. هیچ لذتی از زندگی نمیبردم و نمیتونستم مرخصی هم بگیرم چون قراره رزیدنت داخلی بگیره دانشگاهمون و برای همین باید CV اعضای هیئت علمی رو دو روزه تکمیل میکردیم تا وقتی از وزارتخونه میان مدارک ناقص نباشن.

یعنی فقط میومدم سرکار و به زور خودمو نگه میداشتم و جنازه م میرسید خونه! آبریزش بینی و ضعف و گلودرد و خلاصه هرچی بگم کم گفتم. باز اگر تهوع نبود قابل تحمل بود! شنبه قرار بود بازرس بیاد و 5شنبه بهم گفتن باید تا شب بمونی. حالا اینقدر حالم بد بود که نمیتونستم سرپا وایسم. رفتم سرم و آمپول گرفتم و همکارم آمپولمو زد.

مامانم و داداشم اینا ظهر 5شنبه اومدن و فرداش برگشتن. کلی التماس کردم تا قبول کردم برم خونه ولی باید کارارو میبردم که انجام بدم. اصلاً نمیفهمیدن که من باردارم و سرما خوردم و تهوع دارم و اشتها به غذا ندارم و باید برم خونه یه چیزی بخورم تا جون بگیرم.

به هر وضعی بود رفتم خونه. مامانمو که دیدم انگار تمام مریضی آوار شد رو سرم. دیگه افتادم و مامان بهم سرم وصل کرد و دوباره آمپول زد. بهش گفتم برام سوپ بذاره ولی بوی سوپ که بلند شد دیدم نمیتونم تحمل کنم و رفتم روی تخت دراز کشیدم. همه چی حالمو به هم میزد. مامان از ولایت برام سبزی تازه آورده بود. گفتم یه کم تن ماهی گرم کنن شاید بخورم.
علی برام آورد و شکر خدا تونستم با سبزی تازه چند تا لقمه بخورم و یکم جون بگیرم. برام آب میوه و هندونه آوردن و به زور خوردم. به لطف خدا کم کم جون گرفتم و فردا صبح همگی رفتیم جمکران. از خدا خواستم کمکم کنه. واقعاً مریضی بده مخصوصاً وقتی باردار باشی و اشتهاتو از دست بدی و حالت تهوع داشته باشی و بوی غذا اذیتت کنه. 

مامان اینا که رفتن نشستم کار اداره رو انجام دادم و تا 3.5 صبح بیدار موندم. دو شب بود سوزش سردل شدید داشتم چون بخاطر حالت تهوعم همش نوشابه میخوردم و اذیت شده بوده. شنبه به هر نحوی بود رفتم سرکار و بالاخره تا ظهر کارم تموم شد و بازرسا اومدن و شکر خدا بعد از تلاش های بی شمار من و بقیه با درخواست رزیدنتیمون موافقت کردن و یک کم خستگی از تنم در رفت. 

شکر خدا و گوش شیطون کر روز به روز حالم بهتر از قبل داره میشه و تازه دارم میفهمم زندگی چقدر قشنگ بود و من نمیتونستم ازش لذت ببرم! تمام دیروز و پریروز هم شهرداری و ثبت اسناد بودم برای تعویض سند خونه و کارای نوسازی و شهرسازی و گیر و گور بیخودی که دو روز تمام بخاطرش دوندگی کردم ولی شکر خدا تموم شد و مونده فقط عوارض مالیاتی تا بتونیم خونه رو به نام خریدار بزنیم و پولمونو کامل بگیریم ازش. این پروسه یحتمل دو هفته ای طول میکشه ولی خب بالاخره باید انجام بشه!

پریروز باکس های سبزیمو تو تراس گذاشتم و خاکشونو شیار کردم و آبیاری کردم و توشون سبزی کاشتم و به امید سبز شدنشون جونی تازه گرفتم و بهشون آب میدم. تخم هندونه هم خیس کردم تا جوونه بزنه. امروز هم تخم خیار و گوجه میخوام خیس بدم که به امید خدا اونا هم سبز بشن و حالم بهترتر بشه... 
پیش به سوی دنیایی قشنگ و ناب 

عید و خونه

تعطیلات خوبی بود. واقعاً بهش نیاز داشتم. اون 6 روز رو مرخصی گرفتم و 16 روزو کامل موندم ولایت. البته نصفش خونه خودمون بودیم و نصفش خونه مادرشوهرم. یه روزایی هم هرکدوم جدا خونه پدرمادرمون بودیم. اینطوری تعداد روزهایی که پیش خانوادمون بودیم بیشتر میشد 

هفته دوم عید حالم بد شد. تهوع استفراغ ویروسی گرفتم و دکتر رفتم. مثل همیشه فشارم 9 بود ولی چون خیلی بیحال نبودم دکتر فقط برای احتیاط سرم و آمپول نوشت ولی گفت نیازی به زدنش نیست. گلاب به روتون بعد از آخرین بار که حدود 20 سال پیش بود، دو بار بالا آوردم و پس از مدتها معدم خالی خالی شد. آخه تو بارداری اگر نخوری همش ضعف داری. از اونور هم احساس پری معده اذیتت میکنه. این بود که خالی بودن معده رو دوست داشتم ولی همش از خدا میخواستم برای بچه اتفاقی نیفته و زود خوب شم. در عوض من هر طوریم بشه مهم نیست!

خلاصه با حجم کم و تعداد وعده های بیشتر و از نرم به سفت شروع کردم غذا خوردن رو و شب که قرار گذاشتیم سیزده بدر همگی بریم خونه ما دیگه خوب خوب شدم!!! خداییش از لحاظ روانی نیاز داشتم به بودن در کنار مادرم. فرداش که رفتیم اونجا اثری از مریضی نبود و همه تعجب کرده بودن! اینم از معجزه دیدن مادری 
شکر خدا خبرای خوب دیگه ای هم مبنی بر اضافه شدن نی نی های دیگه ای به جمع خانواده مون هم شنیدم و از صمیم قلب خوشحال شدم. فقط تنها ناراحتی ام تنهایی خواهرمه که امیدوارم تو سال جدید اونم از تنهایی در بیاد و شاد باشه.

به مامانم گفته بودم دلم آش میخواد و وقتی از خونه پدرشوهر برگشتم دیدم یه قابلمه خیلی بزرگ برام آش درست کرده قربونش برم. حالا میفهمم مادر یعنی چی و اینکه چرا اینقدر مادرم بچه هاشو دوست داره. مادر حاضره تمام سختی ها رو به جون بخره ولی خار تو پای بچه اش نره. اینو وقتی مریض بودم خوب حس کردم. کاش بتونم مثل مامانم مادر خوبی باشم!

روز آخر دلم گرفته بود. دل کندن برام سخت بود و با یادآوری زمان حرکت اشک تو چشام جمع میشد ولی کاری نمیشد کرد. انشالله این چند سال هم زود سپری بشه و برگردیم ولایتمون. 

این روزها هم دنبال خونه هستیم. بهتون نگفته بودم. ما به لطف خدا بالاخره خونمون رو فروختیم قبل عید. در حال حاضر امکان وام گرفتن و قسط دادن نداریم و فعلاً میریم اجاره نشینی تا حسابمون کار کنه و بتونیم به امید خدا تابستون وام بگیریم و خونه بخریم. خیلی ها گفتن نباید میفروختین و ضرر کردین ولی ما باید حسابمون کار میکرد برای وام و بعد از 6 ماه که خونه رو برای فروش گذاشته بودیم یه مشتری اومد و عقلمون میگفت بفروشین و برای اطمینان قلبی استخاره هم کرده بودیم که خیلی خوب اومد (صفحه اول سوره لقمان) و دیگه دست دست نکردیم.

خلاصه باید تا آخر فروردین تخلیه کنیم. الانم دنبال خونه هستیم برای اجاره و چه سرسام آوره اجاره های اینجا!!! ولی شک نداریم خدا بزرگه و یه جای خیلی خوب در انتظارمونه که ساکنش بشیم. برامون دعا کنید بچه ها. 

اینم یکی دو تا عکس که خودم گرفتم + عکسی از سیزده بدرمون در کنار منزل پدری




بعدا نوشت: فعلاً قرار شد همین خونه خودمون که فروختیمش رو اجاره کنیم و دیگه دردسر اسباب کشی و خراب شدن وسایل و خستگی و کلافگی رو نداشته باشیم تا به امید خدا دوباره خونه بخریم و یکدفعه بریم اونجا. اینطوری خیلی بهتره