زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

عروس بی جهاز :دی

از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون ما وقتی میخواستیم جهاز بخریم، تصمیم گرفتیم وسایل ضروری رو بخریم و چیزایی که استفاده نمیشه یا در اولویت نیست رو نخریم و به جاش پولامون رو جمع کنیم و خونه بخریم. یعنی من با یک یخچال، فریزر، اجاق گاز، لباسشویی، ظرفشویی و تلویزیون اومدم به خونه بخت!  البته سرویس قابلمه چدن و استیل  و یک دست پارچ و لیوان و خرده ریزه های آشپزخونه رو خریده بودیم. خاله ام هم 6 دست بشقاب، کاسه ماست خوری، پیش دستی، 6 تا دیس برنج و دو دست فنجون بهم هدیه داده بود. البته گفت یه سرویس چینی بگیر اما ترجیح دادم اینطوری بخرم که بیشتر به کارم بیاد!

یه خاله دیگه م ساندویچ ساز هدیه داد بهم و وسایل برقی آشپزخونم عبارت بود از یک عدد ساندویچ ساز، یک همزن برقی و یک آسیاب کوچیک!

نه غذاساز داشتم، نه چرخ گوشت، نه تستر و مایکروفر، نه جاروبرقی، نه فرش و تخت و مبل و حتی میز تلویزیون!!! روی کارتن تلویزیون پارچه کشیدیم و تلویزیون رو روش گذاشتیم و استفاده میکردیم!

مامانم گفت 10 دست پتو و تشک بدوزم با 20تا بالشت و دو تا لحاف و من با هزار خواهش و تمنا محدودش کردم به 7-8 تا پتوی گلبافت و 5 دست تشک و 14 تا بالشت! خدائیش نیازی نیست اینهمه لحاف تشک. در آن واحد بیشتر از 5-6 تا مهمون نمیاد خونه آدم!

خلاصه به قولی زندگی دانشجویی رو شروع کردیم! روی فرشی زندگی میکردیم که مال 14سال پیش بود و با جارو دستی خونه رو تمیز میکردیم. انگار نه انگار تازه عروس بودم. نه که دلم نخواد همه چی داشته باشم. اما نه دلم میومد بابام رو تحت فشار بذارم و بگم همه چی میخوام بخرم و مجبور بشه پول بده و نه اینکه این تفکر رو قبول دارم که باید همه چیز خرید. اصولاً به نظرم لذت زندگی به اینه که آدم خیلی چیزها رو رفته رفته و با دسترنج خودش به دست بیاره تا هم لذتش بیشتر باشه و هم بیشتر قدرشو بدونه!

شاید فکر کنید بابام نداشت. نه. شرایط مالی بابام شکر خدا خوبه. استاد دانشگاهه اما طوری زندگی کرده که هیچکس حسرت زندگیمونو نخوره. هیچوقت پول اضافی بهمون نداده و تو شرایطی زندگی کردیم که قدر پول رو میدونیم و خرج بیخود نمیکنیم. اگر سرکار خانم الی ب نگه ریاست، میخوام بگم بابام بیشتر پولاشو صرف امور خیریه و نیازمندا میکنه و زندگی ما هم کاملاً معمولی و هم سطح طبقه متوسط (شایدم هم پائین تر!!!) بود.

خلاصه، با شروع زندگی مشترک و خرید خونه، کم کم پول جمع کردیم. از کارای متفرقه علی و ترجمه و کارهای پژوهشی من. اردیبهشت رفتم تهران و مایکروفر و جاروبرقی خریدم. باورمون نمیشد تونستیم با این قسط و قرض اینارو بخریم! باز کار کردیم و پول جمع کردیم. هفته قبل رفتیم آمار مبلمان رو گرفتیم. راسته مبلمان کاسه گران رو دیدیم و چیز جالبی به پستمون نخورد. همه ش تکراری بود و کیفیتش هم تعریفی نداشت. گفتیم منتظر نمایشگاه مبلمان که تو ماه رمضون برگزار میشه بمونیم. آخه پارسال که اومدیم چیزای خوبی داشت.

خلاصه، شنبه که داشتم میرفتم خونه، یه بنر دیدم دور میدون که نوشته بود از 24 تا 28 تیر نمایشگاه مبلمان توی قم برگزار میشه. کلی ذوق زده شدم. یعنی میتونم بگم ثانیه شماری کردیم تا نمایشگاه باز بشه و بلافاصله بعد از خوردن افطار، در حالی که سفره رو جمع نکرده بودیم دویدیم رفتیم نمایشگاه و انصافاً مبلمان و لوازم چوبی خوبی داشت. مبل رو انتخاب کردیم. بعد رفتیم تختو انتخاب کردیم و بیعانه دادیم. 

میزتلویزیون خوب نداشت. علی گفت میز نهارخوری هم بگیریم. دیدم پول نداریم. البته یه مقدار طلب داشتیم بابت کارهایی که کرده بودیم و میشد روش حساب کرد. قرار شد بریم خونه دودوتا چارتا کنیم و ببینیم چقدر دستمون میاد و بعد برنامه ریزی کنیم.

خلاصه، دیشب رفتیم یه میز تلویزیون جدید آورده بودن که پسندیدیم و میز نهارخوری رو هم گرفتیم. قراره نهایتاً تا 20 روز دیگه وسایلو تحویل بگیریم. تو این فاصله هم طلب هامونو میگیریم و مشکلی نیست. قیمتها واقعاً خوب بود.

میزتلویزیون: 320 هزار تومن

میز نهارخوری 6 نفره: 700 هزار تومن

تخت، دراور و دوتا پاتختی: 1400 هزار تومن

تشک رویال: 350 هزار تومن (البته بعد ازخرید رفتیم دیدیم یه غرفه دیگه 320 میداد همینو!)

مبل 7 نفره به همراه میز عسلی و پارچه جداگانه برای دوخت کوسن: 2350 هزار تومن.

خدائیش تو شمال عمراً میشد با 5 میلیون این همه وسیله خرید!!! کیفیتش هم خوبه و بنجل نخریدیم که بگیم بخاطر اون ارزونه! خدا رو هزاران هزار بار شاکریم که کمکمون کرد و تو این شرایط مالی تونستیم اینارو بگیریم. البته بخاطر وامی که گرفتیم و پول مستاجرمونو دادیم 500 هزار تومن به قسطامون اضافه شد و در حال حاضر حدود 1700 قسطمونه و خرجمون بیشتر از دخلمونه اما ایمان داریم که خدا خودش هوامونو داره و نمیذاره بهمون سخت بگذره! انشالله عکسشونو هم بعد از تحویل و چیدن میذارم ببینید. مونده فقط فرش و تزئینات منزل که انشالله به امید خدا پولش ردیف میشه.

طرف میگفت پدر دختره کارگر بود و با هزار سختی پول در میاورد، اونوقت میخواست به اصرار دختره براش سرویس چوب 35میلیونی بگیره!!! جل الخالق 

کاش دخترایی که در حال خرید جهیزیه هستن یه کمی توقعشونو پائین بیارن و شرایط خانواده شون رو درک کنن و بدونن شیرینی زندگی به داشتن جهیزیه و لوازم آنچنانی نیست. وقتی زن و مرد همدیگه رو درک کنن و تو زندگی همراه و غمخوار هم باشن، زندگی تو بدترین شرایط هم براشون حکم بودن تو بهشتو داره! 

اولین شب آرامش+فلافل

الان چند شبه که توی خونه خودمون میخوابیم. جمعه خواهرم و مامانم اومدن پیشمون و با هم شروع کردیم به اسباب کشی. خوبیش این بود که واحد خودمون توی همین ساختمونه و نیازی به ماشین نداشتیم. وسایل رو هم کم کم با آسانسور بردیم بالا و بعد مرتبشون کردیم.
مامانم بخارشورشو آورده بود و افتادیم به جون خونه. تمام در و پنجره ها رو شستیم. تراس رو شستم و کاشی و کف آشپزخونه هم تمیز شد. حموم و دستشویی رو هم اسید زدیم. کف اتاقا و پذیرایی رو هم تی زدیم و خلاصه تمیزکاری اساسی انجام دادیم. از بس مستاجرمون زیادی تمیز بود، همه جا پر سوسک بود و از سر و کول آدم بالا میرفتن! خانمه انگار در طول این یک سال اصلاً جارو دستش نگرفته بود! به خونه و در و دیوارش هم که اصلاً رحم نکردن! ببینید چی به سر در بینوا آوردن!!! جالبه که میگفتن از قبل اینطور بوده و خسارتی ندادن! 
موکت ها رو هم بخاطر زیادی تمیز بودن دادیم قالیشویی شستن و وقتی تحویل میگرفتیم، آقاهه بهمون میگفت تابحال موکت به این کثیفی ندیده بودم! هرچی میشستیم تمیز نمیشد و مجبور شدیم دو بار شستیمش!! میگفت از ساکنین این آپارتمان بعید بود!!! گفتیم والا ما یه مستاجر سوپرکثیف داشتیم، دسته گل اون بوده!! یعنی اگر مسابقه کثافت بذارن، فکر کنم اون اول بشه!!! 
بگذریم. از وقتی اسبابو آوردیم و اومدیم بالا، احساس خوبی دارم. اینجا رو خیلی دوست دارم. با اینکه متراژش همونه، اما به نظرم بزرگتر میاد و نورش خیلی بیشتره. چون طبقه چهارمه، view خیلی خوبی هم داره و جون میده بشینی روی لبه تراس و چای بخوری و شهر رو نظاره کنی! فقط اگر ساختمون کناری نبود، راحت حرم رو میشد دید! البته از دور...
خلاصه، مامان و خواهرم چهارشنبه رفتن. از رفتنشون خیلی ناراحت بودم اما خب بالاخره که باید میرفتن! و رفتن و بغضی گلومو گرفت که به یادآوریش اشکم در میاد! مامان خوبم برام پیازچه های باغشو آورد و وقتی داشت تمیز میکرد، توش دو سه تا پیازچه قرمز دیدیم. در واقع اینا رو کاشته بود که تبدیل به پیاز بشن و برای اینکه تنکشون کنه تا جا داشته باشن و خوب رشد کنن، لابلاشو خالی میکرد و پیازچه میچید. خیلی باحال بود. ببینید 
برام ریحون و نعناع هم آورد. ریحونای خودم دیگه به مرحله سرچین کردن رسیدن. به زودی عکسشونو میذارم ببینید. 
 

 چند روز پیش برای اولین بار فلافل درست کردم. دستورای مختلفی داشتم اما تصمیم گرفتم دستور شف طیبه رو امتحان کنم. این بود که دست به کار شدم و درست کردم. قالبش رو هم از قبل خریدم. برخلاف تصورم اصلاً وا نرفت و ظاهر زیبایی داشت. این مرحله قبل از سرخ کردنش.

اینم حین سرخ کردنش

و این هم در انتهای کار

به نظرم خوشمزه نبود. انگار یه چیزی کم داره. با اینکه همه موادش دقیق بود، اما آدم حس میکرد بوی خامی نخود میده. دفعه دوم سیر تازه رنده کردم توش و به نظرم باز هم همینطور بود. علی میگه خوشمزه شده اما من قبول ندارم. دوست دارم طعم فلافل های بیرون رو بده. کسی ایده ای چیزی به ذهنش نمیرسه کمکم کنه آیا؟