زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

حکمت الهی!

در روزگاری کهن پیرمرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد!

روستا زاده پیر در جواب گفت: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام؟      

و همسایه ها با تعجب گفتند: خب معلومه که این از بد شانسی است.
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت.
این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت.
پیرمرد بار دیگر گفت: از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام؟
فردای آنروز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسب های وحشی زمین خورد و پایش شکست.
همسایه ها بار دیگر آمدند :عجب شانس بدی... 
کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام؟     
چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند : خوب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد کودن!!!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدن و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمین دور دستی با خود بردند . پسر کشاورز پیر بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد.
همسایه ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند و گفتند:
عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که .... 

نتیجه گیری 
همیشه زمان ثابت می کند که بسیاری از رویدادها را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود می پنداشته ایم صلاح و خیرمان بوده و آن مسائل، نعمات و فرصتهای بوده که زندگی به ما اهدا کرده است!

خداوند حکیم در قرآن کریم سوره بقره می فرماید :
و عَسی أَن تَکرَهوُا شَیئاً وَ هُوَ خَیرٌ لَکُم وَ عَسی أَن تُحِبّوُا شَیئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُم وَاللهُ یَعلَمُ وَ أَنتُم لا تَعلَموُنَ        
چه بسا چیزی را شما دوست ندارید و درحقیقت خیر شما در آن بوده و چه بسا چیزی را دوست دارید و در واقع برای شما شر است! خداوند داناست و شما نمی دانید...

 

به یاد داشته باش دست نیافتن به آنچه می خواهی گاهی از اقبال بیدار تو سرچشمه می گیرد!!

 

پی نوشت: دوستان موبایلم یکدفعه خراب شد و از اونجا که قیمتش زیاد نیست، نمی ارزه تعمیرش کنم. باید یه گوشی جدید بگیرم. به نظر میاد تمام کانتکت هام پاک شده باشه! از کسانی که بهم sms میدن و جواب نمیدم پیشاپیش عذر میخوام. امروز عصر میرم گوشی بخرم

یه روز خوب بعد از مدتها

پایان نامه رو که دفاع کردم برگشتم قم. خستگی راه و پایان نامه تو بدنم بود. قرار بود پسرداییم و خانمش، دوتا از خاله هام و دایی ام با مامانم و خواهرم بیان خونه مون. میخواستن برن یزد و کرمان و یک شب قرار بود پیش ما بمونن. اول قرار بود 15 نفر باشن ولی بعدش تحلیل رفتن تا شدن 6 نفر!
شب قبلش فسنجون درست کردم و دسر پان اسپانیا و قرار بود 5شنبه مرغ شکم پر درست کنم که خواهرم زنگ زد و گفت 6 نفرن و منصرف شدم. خلاصه اومدن و شام خوردن و دیروز صبح رفتن حرم و قرار شد برن روستای تاریخی ابیانه. خیلی دلم میخواست ما هم بریم. علی به شدت کار داشت. هم کار نظام مهندسی بود و هم کار اداره ش و هردوشون بخاطر پیچیده شدن موضوعش اعصابشو ریخته بودن به هم. خلاصه خیلی فکرش مشغول بود. هم دلم نمیخواست کارش عقب بمونه و بخاطر رفتن باهاشون اذیتش کنم، هم دلم میخواست بریم چون بخاطر دانشگاهش و کارای نظام و اداره اصلاً هیچ جا نمیرفتیم و به تغییر روحیه نیاز داشت.
مخصوصاً که ابیانه یه جای تاریخی داشت که بافت سنتیش حفظ شده بود و مطمئن بودم بخاطر رشته اش (معماری) خیلی لذت می بره. زنداییم گفت شما نمیاین؟ گفتم ببینم علی آقا چی میگه. اولش گفت میریم، بعد گفت نمیریم. از حرم که برگشتن گفتن چرا آماده نیستین؟ گفتم ما نمیایم چون علی آقا خیلی کار داره. بعد دیدم علی بلند شد رفت اونور لباس پوشید و گفت بریم.
خیلی خوشحال شدم. بیشتر از خودم برای علی. خلاصه حرکت کردیم و راه افتادیم سمت نطنز. با ورود به جاده ابیانه تغییر آب و هوا رو حس کردیم. همینطور درختای تنومند و سرسبزش قشنگ بود. ببینید چقدر زیباست
 
ادامه مطلب ...

هیپ هیپ، هوراااااااا

بالاخره تموم شد. دیروز صبح ساعت 8.15 دقیقه دفاع کردم و نمره 17.90 از 18 گرفتم. بهم 18 ندادن چون قرار گذاشتن تو رشته ما کسی نمره کامل نگیره!

دفاعم فوق العاده بود. بهتر از تصورم! یکشنبه هفته قبل رو مرخصی گرفتم و با هر بدبختی بود تماس گرفتم با مریضا و پرسشنامه ها رو تکمیل کردم. تا غروب یکشنبه طول کشید تماس و ورود اطلاعات به کامپیوتر. بعد نشستم با SPSS آنالیز کردم و فصل یافته ها رو آماده کردم. فصل بحث رو فقط جهت خالی نبودن عریضه خیلی فرمالیته نوشتم! خودم که اصلاً راضی نبودم و به نظرم آبدوغ خیاری بود.

استاد گفت فقط بیا که نوبت دفاع بگیری و بعدش اصلاح کن. سه شنبه دانشگاه بودم و برای دیروز نوبت دفاع گرفتم. شبش برگشتم قم و نشستم تکمیلش کردم و چهارشنبه مشاور آمارمون اومده بود مرکزمون و تونستم آنالیزمو تخصصی تر کنم و هر روز احساس میکردم متنم داره پربارتر میشه. 

خلاصه هرطوری بود تا شنبه تکمیلش کردم و پاورپوینت الکی درست کردم و راهی شمال شدم. ساعت 10.5 رسیدم خونه و از دست ارمیا نمیتونستم پاورپوینتمو تکمیل کنم. 12 شب نشستم به تکمیل پاورپوینت و اسلایدها رو تموم کردم و 2.5 خوابیدم. صبح ساعت 5.5 بیدار شدم باز کامل ترش کردم و با دوتا زن داداشام رفتیم دانشگاه. 

داشته باشید که تا ساعت 7.10 دقیقه هنوز یک دور کامل پاورپوینتمو نخونده بودم!!!! لامصب هیچی هم استرس نداشتم. آخرش به علی گفتمم یک کمی استرس بهم تزریق کن اینقدر آروم نباشم 

خلاصه، یه دور خوندم و بعدش استاد راهنما و داور اومدن و شروع کردم. با اعتماد به نفس فراوون صحبت کردم. تموم که شد استادم کلی تعریف کرد و گفت من تو دوران تدریسم دو سه تا شاگرد زبر و زرنگ داشتم که یکیشون ایشون بودن. اینقده ذوق کردم (اسمایلی یک مردادی عاشق تعریف کردن!) و حالا هی استاد تعریفمو میکرد و من سرم پایین بود. خلاصه داوره اومد یه سوال کرد که منو بذاره تو منگنه.

گفت شما یکی از مولفه هایی که سنجیدید کیفیت زندگی بوده. گروه افراد سالمتون از افراد مراجعه کننده به بخش اورژانس بوده. خودتونم میدونید خیلی از بیماریها کیفیت زندگی رو تحت تاثیر قرار میدن. اونو چطور توجیه میکنید؟ گفتم استاد پرسشنامه کیفیت زندگی، وضعیت جسمی و روحی بیمار طی 4 هفته قبل رو تحت پوشش قرار میده. مثلاً میگه چه مقدار طی 4 هفته قبل درد داشته اید؟ یا چه مقدار طی 4 هفته قبل سرزنده و سرحال بودید؟ مریضی هم که مثلاً بخاطر سرماخوردگی مراجعه میکنه 2-3 روز و نهایتاً یک هفته این وضعیتو داره اما 4 هفته قبلش رو تحت پوشش قرار نمیده!

مقادیر دیگری سوال هم پرسید که جوابشو دادم و خلاصه پذیرفت. بعد هم نمره مو اعلام کردن. انتظار 18 داشتم ولی خب 17.90 هم داداش 18 هست  حالا باید مقاله مو آماده کنم و بفرستم برای مجله تا اون دو نمره رو بگیرم. اینطوری معدلم بالا میره. مطمئن هم هستم مقاله ش میکنم. حالا هستید و می بینید!

احساس میکنم بار خیلی خیلی سنگینی رو از روی دوشم برداشتن. احساس آزادی میکنم! خیالم راحته ...

خدای مهربونم شکرت که مثل همیشه هوامو داری ...


دیدار نوشت: راستی عصر جمعه یه دوست خیلی خوب رو دیدم که دیدنش خیلی لذت بخش بود برام. گیسوی شیطون رو دیدم. تو حرم قرار گذاشتیم. برای اینکه راحت تر همو پیدا کنیم بهش گفتم من یه روسری پلنگی سرمه. اونم گفت روسریم صورتیه! اومدم محل قرار هرچی دنبال روسری صورتی میگردم پیدا نمیکنم. یهو یه خانم با روسری سرمه ای میبینم که خنده های شیطنت آمیز میکنه. دیدم بعله گیسو خانمه!  بهش میگم چرا گفتی روسری صورتی؟ گفت میخواستم اذیتت کنم! کمتر از نیم ساعت پیشش بودم اما تو همون لحظات خیلی انرژی گرفتم از دیدنش. شیطون و پرجنب و جوش بود. مثل نوشته ها و عکساش. امیدوارم همیشه همینطور شاد باشی گیسو جان

busy days!!!

من شرمنده همه دوستان هستم  این روزها اینقدر سرم شلوغه که حد نداره. مدیرگروهمون ضرب العجل تعیین کردن و گفته باید تا 20 شهریور دفاع کنیم. منم هرطوری هست دارم خودمو جمع و جور میکنم که بتونم تا اون موقع دفاع کنم. 26 تا مریض قلبی دیگه مونده که تماس بگیرم و پرسشنامه پر کنن. دعا کنید بتونم تا فردا تمومش کنم و متن پایان نامه امو هم تکمیل کنم...

چقدر سرم شلوغه... 

مطمئنم خدا کمک میکنه ولی بهم فشار میاد. پس خودمو برای یک هفته سخت و طاقت فرسا آماده میکنم!!! 


بعداً نوشت بدبخت شدانه: گل بود، به سبزه نیز آراسته شد!!! امروز زنگ زدم استاد راهنمام گفت من تا 15م هستم و بعدش میرم سفر. باید سه شنبه با پرینت پایان نامه دانشگاه باشم تا برگه ها رو امضا کنه و نوبت دفاع بگیرم! یعنی همچین خاکی تو سرم شد که نگو!!!