زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

ماجرای تولد

قول داده بودم در مورد زایمانم بگم. اول قرار بود برم شمال برای زایمان اما بعد تصمیمم عوض شد. مامانم روز عید قربان اومد پیشمون. موعد زایمانم 23 مهر بود و خب از اونجا که از 38 هفته احتمال شروع درد زایمان بود مامان زودتر اومد. من و مامان هر روز به بهانه پیاده روی میرفتیم حرم و کلی راه میرفتیم. ریحانه خانم قصد اومدن نداشت تا روز آخر. 

معاینه هم که میرفتم هی میگفت حالا حالاها وقت داره. مامان علی هم روز قبل عید غدیر اومد پیشمون. من و علی خوشحال بودیم از اومدن مامانامون و عجله ای نداشتیم برای اومدن ریحانه. 23 مهر دوباره رفتیم برای معاینه و بهم گفت ممکنه یکی دو روز طول بکشه دردات شروع بشه اما شروع که بشه چون سر بچه توی لگن هست و موقعیتش خوبه، زود زایمان میکنی. 

هفته قبلش هم روغن کرچک خورده بودم چون باعث آزاد شدن هورمون پروستاگلندین و تحریک درد میشه. از 7-8 روز قبل درد داشتم اما شدتش کم بود. تا اینکه چهارشنبه رفتیم حرم و بعد از کلی پیاده روی خسته و هلاک ساعت 9 شب رسیدیم خونه. ساعت 10 حس کردم شدت دردام بیشتر از قبل شده و به خودم گفتم این دیگه درد زایمانه. فاصله دردام هی کمتر و کمتر میشد. لپ تاپ جلوم بود و فاصله دردها و مدتشو یادداشت میکردم تا به 5 دقیقه که رسید بریم بیمارستان. 

مامانم و علی خواب بودن. ساعت 1.5 دیگه صداشون کردم. ساکمو ازقبل بسته بودم. راهی بیمارستان شدیم. معاینه م که کرد گفت هنوز زوده. گفتم بابا توی 3 ساعت فاصله دردام از 15 دقیقه رسید به 7 دقیقه. نمیتونم برم خونه. خلاصه گفت یک کم راه برو تا بستریت کنیم. 

مامانم و مادرشوهرم پشت در بودن و علی بیرون بیمارستان. اتاق خصوصی داشتم و توش مانیتور و کامپیوتر و تمام وسایل زایمان بود. حموم و دستشویی هم داشت. هر مریض یه ماما داشت. تازه برای من دونفر بودن. زمان خیلی کند میگذشت و شدت درد بیشتر و بیشتر میشد. ساعت 7 به مامام گفتم بیحسی میخوام. زنگ زد متخصص بیهوشی و ساعت 8 اومد. درد امونمو بریده بود. خداییش راسته که گناهان آدم بخشیده میشه. خیلی درداش زیاد بود. 5دقیقه بعد از اعمال بیحسی دردامو دیگه حس نمیکردم.

ساعت 11 صبح که شد موقع تولد بود. یک ساعت تو وضعیت خروج سر بچه مونده بود و قصد بیرون اومدن نداشت. خلاصه دیگه دونفر به کمکم شتافتن و با فشار دادن بالای شکم و هل دادن، ریحانه بیرون اومد. اون لحظه فقط گریه کردم. بچه رو که بغلم دادن همینطور خداروشکر میکردم و اشک می ریختم. قشنگ ترین لحظه عمرم به آغوش کشیدن دخترکم بود. وسط گریه هام یاد همه بودم. مخصوصاً برای کسایی که بچه ندارن دعا کردم.

بعد دوساعت رفتم بالا و بچه رو آوردن. اینجا تا 24 ساعت مادرا رو نگه میدارن. شب دکتر اومد و بچه رو معاینه کرد. گفت باید دو ساعت تحت نظر باشه اما دیگه نیاوردش و بستری شد. کنار اتاق نوزاد اتاق مادرا بود و تخت داشت و من و مامانم همونجا موندیم و بچه بعد 7 روز مرخص شد. فردای اون روز عصر که شد دیدیم بعد دو ساعت بیدار نمیشه. شل شده بود و شیر نمیخورد. چشماشو باز نمیکرد. بهش آب قند دادیم. یک کم بهتر شد اما باز بیدار نمیشد.

شب زنگ زدم به همکارم که پزشک بود. بردیمش مطبش که دم حرم بود. وقتی چشمم افتاد به حرم اینقدر گریه کردم که به هق هق افتادم. دکتر که معاینه ش کرد خوب بود. گفت الان خوبه و باید زود به زود بهش شیذ بدین با سرنگ. بردیمش تو حیاط حرم و آب دادیم خورد و سپردیمش به خانوم حضرت معصومه و برگشتیم خونه.

فرداش بازم همین داستان بود اما بهتر بود. دیگه فهمیدیم که باید تند تند بهش شیر بدیم تا بیحال نشه. شکر خدا الان بهتر شده و قراره فردا صبح بریم شمال. همه منتظر دیدنش هستن و لحظه شماری میکنن

امیدوارم خدا به همه آرزومندا فرزند سالم و صالح عنایت کنه

بدون دخترم هرگز

سلام. از همه عذر میخوام که نگرانتون کردم. دخترکم از بدو تولد تا خود امروز بستری بود و تازه امروز آوردیمش خونه. مردم و زنده شدم. من و مامانم تمام این مدت شبانه روزی بیمارستان بودیم و پا به پای دخترکم اشک ریختیم و غصه خوردیم و خدا رو صدا کردیم تا خوب شد. الان هم تو آغوشمه و خدا رو هزاران هزار بار بابتش شاکرم.

دخترکم سر ساعت 11 صبح 5شنبه 24 مهر به روش طبیعی متولد شد. ساعت 2 آوردنش پیشم. شب که دکتر اومد برای معاینه گفت باید ببریمش بخش نوزادان تا دو ساعت تحت نظر باشه. تاکی پنه داشت (افزایش تعداد تنفس). دو ساعت که شد دیدم نیاوردنش. مامانم رفت دنبالش ولی گفتن باید به مدت 5-7 روز بستری بشه. دو روز بعدش زردی گرفت. روز چهارم عفونت گرفت و CRP اش 16 شد. دکتر گفت باید سه روز دیگه هم بمونه و آنتی بیوتیک جدید براش شروع کرد.

بچم رگهاش خیلی نازک بود و روزی 4-5 بار ازش رگ می گرفتن. هر بار هم کل دست و پاشو سوراخ میکردن تا بتونن رگ بگیرن ازش. گریه هاش دل من و مامانمو کباب میکرد. وقتی هر بار میبردنش تو اتاق، من و مامانم پشت در های های گریه میکردیم تا بیارنش. بدترین لحظه های عمرم بود دیدن زجر کشیدن دخترکم. مامانم هم وقتی می دید من گریه میکنم پابه پام اشک می ریخت. خوبی اش این بود که بخش نوزادان بیمارستانش اتاق مخصوص مادران داشت و توش تخت داشت و ما شب میموندیم. یعنی این یک هفته من و مامانم از در بیمارستان پامونو بیرون نذاشتیم تا مرخص شدن بچه.

دیشب ازش آزمایش گرفتن و دکتر گفته بود اگر CRPش به زیر 10 برسه مرخص میشه. تا صبح بشه مردم و زنده شدم. صدبار رفتم از پرستار پرسیدم جواب آزمایشش اومد یا نه. ساعت 10.5 دکتر اومد و پرستار بهم گفت CRPش شده 5.7. اشک توی چشمام جمع شد و خدا رو شکر کردم. مامانم که رفت نماز شکر خوند و سجده شکر به جا آورد.

آوردیمش خونه و حمومش کردیم و الانم شیرشو خورده و خوابیده و روی پاهامه. داستان زایمانو هم تو پست بعد میگم براتون.

این شما و این هم دخترک نازم. قیافه اش ترکیبی از قیافه من و باباشه. چشماش هم به رنگ چشمای بابامه که سبز متمایل به آبی اه. سمت راست دو سه ساعت بعد از تولد و سمت چپ روز چهارمه که زرد شده بود. الانم بخاطر رگ گرفتن کچلش کردن و قسمت جلوی سرشو با تیغ تراشیدن

ادامه مطلب ...