زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

ماهی به دمش داره میرسه

بالاخره داره زمان موعود میرسه. دردام دو ساعته که شروع شده. اولش فاصله بین دردها هر 15 دقیقه بود و تو دو ساعت به 7 دقیقه رسیده... دیگه کم کم باید بریم بیمارستان. درد شدیده اما تصور دیدن دخترکم تحملشو برام راحت میکنه 

آدمیه دیگه. ممکنه یه وقت برنگردم از بیمارستان ... تروخدا اگر بدی بهتون کردم یا حرفی زدم که رنجیدید، حلالم کنید. به یاد همه هستم تو این لحظات پردرد. انشالله همه اجت روا شید

خدایا یعنی فرداشب این موقع دخترکم تو آغوشمه؟؟؟ 

نیومد که نیومد

دخترکم انگار قصد اومدن نداره!

شد 39 هفته و 1 روز

گویا داره بهش خوش میگذره

خبر نداره کلی آدم چشم انتظارش هستن 

هر روز با مادرم کلی پیاده روی می کنیم و میریم حرم

خوشحالم که تو این روزها مامانم پیشمه

وقتی اومد کلی لباس که برای ریحون دوخته بودو آورد

اینجا هم که اومد کلی خیاطی کرد برای دخترکم

خوش به حال دخترم برای داشتن این مادرجون مهربون!


بعدا نوشت: هنوز به دنیا نیومد. امروز سه شنبه است و گمونم تا دو روز دیگه به دنیا بیاد دخترکم. با مامانم و مادرشوهرم هر روز میریم حرم. گاهی هم دو بار در روز. اگر خدا قبول کنه به یاد همه هستم تو حرم و به امید خدا موقع زایمان  همه تونو دوست دارم و امیدوارم این لحظه های قشنگو همه کسانی که آرزوشو دارن به زودی زود تجربه کنن 

وبلاگستان بی روح

چقدر وبلاگستان سوت و کور شده. آدم اصلاً رغبت نمیکنه به وب دوستان سر بزنه چون مطمئنه چیزی ننوشتن! اون قدیما هر روز وبلاگها آپ میشد و همه حرفی برای گفتن داشتن. شور و اشتیاق نوشتن و کامنت گذاشتن بیشتر بود. اصلاً انگار سوژه برای نوشتن هم بیشتر بود! اما الان فیس بوک و واتس آپ و وایبر و این بساطا باعث شده هیچ کس انگیزه برای وبلاگ اومدن نداشته باشه. من که نه خوشم میاد از این تکنولوژی ها و نه گوشیم این سیستمارو داره که بخوام وقتمو تلف کنم توش. 


من خودم قبل ازدواج گاهی دو بار در روز هم وبلاگمو آپدیت میکردم چون سوژه بود اما وقتی ازدواج کردیم و اومدیم اینجا دیگه موضوع برای نوشتن کم شد. جای خاصی هم نمیرفتیم و کس خاصی هم نمیومد خونمون که موضوعی برای نوشتن پیدا کنم. این شد که فاصله نوشتن هام کم و کمتر شد. 


خیلی دلم میخواد بنویسم ولی هیچ موضوع جذابی برای نوشتن ندارم. در ضمن اینقدر استقبال کم شده که آدم رغبت نمیکنه. قدیما گوگل ریدر و فیدلی داشتیم و از وبهای به روزشده با خبر میشدیم اما الان باید 60 تا وبلاگو باز کنی و توشون دوتا مطلب جدید پیدا کنی!


بگذریم. الان 37 هفته و 4 روز بارداری هستم. فردا میرم دکتر برای معاینه لگن.سونوی آخرم هم سفالیک بود و فعلاً همه چیز برای زایمان طبیعی فراهمه. از دیروز هم خوردن شربت گلاب و زعفرون رو شروع کردم. باید روزی یک قاشق کنجد رو هم شروع کنم از امروز. سوره مریم و انشقاق رو هم هرروز میخونم و با صدای قرآن کار میکنم تواداره. تو خونه تنبلی میکنم و پیاده روی و ورزش نمیکنم و همش پشت لپ تاپم و به کارای عقب افتاده ام میرسم تا بتونم تا آخر هفته تحویلشون بدم و با خیال راحت برم مرخصی زایمان. سرکارمو هم همچنان میرم و میخوام تا آخر هفته برم.


مامانم قراره جمعه بیاد پیشم و دیگه بمونه تا به امید خدا موعد زایمان برسه که 23 مهر آخر 40 هفته است. تا خدا چی بخواد و ریحون خانوم کی خسته بشه از دنیای کوچیکش و بخواد یه دنیای بزرگ رو تجربه کنه! علی همش میگه نکنه قبل اومدن مامانت دردات شروع بشه و یهو بچه دنیا بیاد! انگار که بچه سیبه که با یه تکون از درخت جدا بشه و بیفته زمین  


چقدر خوبه که نرفتم شمال و همینجا هستم. وقتی علی پیشمه حس خوبی دارم. آرامشم بیشتره و مطمئنم تو لحظات درد به وجودش خیلی نیاز دارم. همش خواب بچه رو می بینم. یه بار موهاش مشکی و بلنده، یه بار کچله، یه بار بوره، یه بار ابروهاش پیوسته است، یه بار اصلاً ابرو نداره، یه بار چاقه، یه بار لاغره... خلاصه ورژن های مختلف ریحون رو تو خواب دیدم. حالا کدومشه خدا داند  فقط خدا کنه سبیلو و ابرو کمون نباشه مثل مامانش! 


دلم میخواد زودتر دنیا بیاد و بریم ولایت. الان اونجا بارونیه. چقدر لذت بخشه هوای مطبوع و بارونی شمال و قدم زدن زیر بارون و نفس کشیدن هواش. حیف که ما از این نعمتها محرومیم اینجا و سال به سال خبری از بارون نیست! خدا کنه ما که میریم شرشر بارون بباره و صداش تو گوشم بپیچه و ریحونم اولین بارون عمرشو تو روزهای اول تجربه کنه...

دیگه نمیدونم از چی بگم...

مرد خوب من ...

در شعرهای من مردی زندگی می کند
که بی قراری هایم را به شانه اش تکیه می دهم
مردی که چشمهایش آسمان پر ستاره را قاب می کند
من مردی را دوست دارم که وقتی با من است،
قلبش مانند پسر بچه ای بازیگوش می تپد
من مردی را دوست دارم که نوازش هایش عطر زندگی دارد


من عاشقم!
عاشق مردی که روزهای بارانی به روی دلم چتر می گیرد
و آفتاب را پشت دکمه های پیراهنش پنهان می کند

من مردی را دوست دارم که با لبخندش زندگی می کنم!

مرد خوب من! تولدت مبارک!