زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

عید و خونه

تعطیلات خوبی بود. واقعاً بهش نیاز داشتم. اون 6 روز رو مرخصی گرفتم و 16 روزو کامل موندم ولایت. البته نصفش خونه خودمون بودیم و نصفش خونه مادرشوهرم. یه روزایی هم هرکدوم جدا خونه پدرمادرمون بودیم. اینطوری تعداد روزهایی که پیش خانوادمون بودیم بیشتر میشد 

هفته دوم عید حالم بد شد. تهوع استفراغ ویروسی گرفتم و دکتر رفتم. مثل همیشه فشارم 9 بود ولی چون خیلی بیحال نبودم دکتر فقط برای احتیاط سرم و آمپول نوشت ولی گفت نیازی به زدنش نیست. گلاب به روتون بعد از آخرین بار که حدود 20 سال پیش بود، دو بار بالا آوردم و پس از مدتها معدم خالی خالی شد. آخه تو بارداری اگر نخوری همش ضعف داری. از اونور هم احساس پری معده اذیتت میکنه. این بود که خالی بودن معده رو دوست داشتم ولی همش از خدا میخواستم برای بچه اتفاقی نیفته و زود خوب شم. در عوض من هر طوریم بشه مهم نیست!

خلاصه با حجم کم و تعداد وعده های بیشتر و از نرم به سفت شروع کردم غذا خوردن رو و شب که قرار گذاشتیم سیزده بدر همگی بریم خونه ما دیگه خوب خوب شدم!!! خداییش از لحاظ روانی نیاز داشتم به بودن در کنار مادرم. فرداش که رفتیم اونجا اثری از مریضی نبود و همه تعجب کرده بودن! اینم از معجزه دیدن مادری 
شکر خدا خبرای خوب دیگه ای هم مبنی بر اضافه شدن نی نی های دیگه ای به جمع خانواده مون هم شنیدم و از صمیم قلب خوشحال شدم. فقط تنها ناراحتی ام تنهایی خواهرمه که امیدوارم تو سال جدید اونم از تنهایی در بیاد و شاد باشه.

به مامانم گفته بودم دلم آش میخواد و وقتی از خونه پدرشوهر برگشتم دیدم یه قابلمه خیلی بزرگ برام آش درست کرده قربونش برم. حالا میفهمم مادر یعنی چی و اینکه چرا اینقدر مادرم بچه هاشو دوست داره. مادر حاضره تمام سختی ها رو به جون بخره ولی خار تو پای بچه اش نره. اینو وقتی مریض بودم خوب حس کردم. کاش بتونم مثل مامانم مادر خوبی باشم!

روز آخر دلم گرفته بود. دل کندن برام سخت بود و با یادآوری زمان حرکت اشک تو چشام جمع میشد ولی کاری نمیشد کرد. انشالله این چند سال هم زود سپری بشه و برگردیم ولایتمون. 

این روزها هم دنبال خونه هستیم. بهتون نگفته بودم. ما به لطف خدا بالاخره خونمون رو فروختیم قبل عید. در حال حاضر امکان وام گرفتن و قسط دادن نداریم و فعلاً میریم اجاره نشینی تا حسابمون کار کنه و بتونیم به امید خدا تابستون وام بگیریم و خونه بخریم. خیلی ها گفتن نباید میفروختین و ضرر کردین ولی ما باید حسابمون کار میکرد برای وام و بعد از 6 ماه که خونه رو برای فروش گذاشته بودیم یه مشتری اومد و عقلمون میگفت بفروشین و برای اطمینان قلبی استخاره هم کرده بودیم که خیلی خوب اومد (صفحه اول سوره لقمان) و دیگه دست دست نکردیم.

خلاصه باید تا آخر فروردین تخلیه کنیم. الانم دنبال خونه هستیم برای اجاره و چه سرسام آوره اجاره های اینجا!!! ولی شک نداریم خدا بزرگه و یه جای خیلی خوب در انتظارمونه که ساکنش بشیم. برامون دعا کنید بچه ها. 

اینم یکی دو تا عکس که خودم گرفتم + عکسی از سیزده بدرمون در کنار منزل پدری




بعدا نوشت: فعلاً قرار شد همین خونه خودمون که فروختیمش رو اجاره کنیم و دیگه دردسر اسباب کشی و خراب شدن وسایل و خستگی و کلافگی رو نداشته باشیم تا به امید خدا دوباره خونه بخریم و یکدفعه بریم اونجا. اینطوری خیلی بهتره

عیدتون مبارک

در سایه ایزد تبارک            عید همگی بود مبارک


پیشاپیش عیدتون مبارک

ما داریم میریم ولایت... انشالله که سال خوبی داشته باشید و تعطیلات بهتون خوش بگذره

من چطورم؟

سال 92 هم دیگه داره نفسای آخرشو میکشه. سال خوبی بود برام. امیدوارم سال جدید برای همه سرشار از خبرای خوب باشه.

دوست دارم بدونم از نظر شما من چطور آدمی هستم. خوب یا بد هرچی هست رو بهم بگید. احساستون از اومدن به اینجا و خوندن وبم رو بگید. اینکه چه اخلاق های خوب و بدی دارم. همیشه دوست داشتم و دارم نظر دیگران رو راجع به خودم بدونم! 

دلم میخواد بدون رودروایسی هرچی میدونید در موردم بگید. حتی نکات منفی هم خوشحالم میکنه چون واقعاً دوست دارم نقطه ضعف های خودم رو بدونم و خودمو عوض کنم.

منتظر نظراتتون هستم

میم مثل مادر

دیشب یه لحظه حسابی دلم گرفت. دلتنگ مامانم شدم خیلی زیاد. آخه داشتم با خودم فکر میکردم که خسته شدم از بس خوردم و غذا خوردن دیگه برام مثل سابق لذت بخش نیست و چقدر دوست داشتم مامانم اینجا بود و برام غذا درست میکرد  دلم نمیاد بهش بگم پاشو بیا اینجا من ببینمت و اون بخاطر من تو جاده باشه و خسته شه.
تو بارداری هضم غذا طولانی تر میشه و همش احساس میکنی معده ات پره. بعد اگر مثل من شدیداً اهل لواشک و ترشک باشی و با خوردنش قند خونت بیاد پایین، مجبوری هی غذا بخوری تا قنده بره بالا بلکه یک کمی حالت جا بیاد! اینه که برای منی که شام نمیخوردم و معده م زیاد پر نمیشد سخته. داشتم به اینا فکر میکردم که یاد سختی های مامانم افتادم. با خودم فکر میکردم چقدر مامانم سر ما سختی کشیده پس! چقدر من باید قدردانش باشم و دستاشو ببوسم...
عاقا در همین گیر و دار دیدم گوله گوله اشک داره میاد پایین. حالا علی هی میگفت چته؟ میگفتم هیچی. باز هی اشک میومد. دیگه به هق هق رسیده بودم و تا میرفتم یه دل سیر گریه کنم علی برمیگشت نگام میکرد اشکه گیر میکرد وسط راه! بعد اون هی میخندید! 
اصولاً درک علت گریه خانومها برای مردا سخته! مخصوصاً تو بارداری که بخاطر افزایش انتقال دهنده های عصبی، فوران احساسات داریم و یهو آدم با کوچترین حرفی گریه اش می گیره! خب من در اون لحظه دلم تنگ شده بود و با گریه سبک میشدم! لامصب یه چیزی راه گلومو بسته بود و نمیذاشت حرف بزنم. بهش گفتم روتو برگردون و یه کمی گریه کردم و آروم شدم  حالا وسط این هیری ویری میگفت زنگ بزنم با مامانت صحبت کنی؟ فک کن!!! من اگر صداشو میشنیدم که هورهور گریه میکردم باز! گفتم نخیر لازم نکرده!
خلاصه اندکی اشک ریختم و راه گلوم باز شد و واقعاً آروم شدم. دیگه اون بغض تو گلوم نیست! 17 روز دیگه می بینمش ... برای دیدنش ثانیه شماری میکنم 
خدایا همینکه نفس میکشه و میتونم هر چند هفته یک بار ببینمش برام کافیه. همینکه صداشو میشنوم دلم قرص میشه به بودنش. حالاحالا ها ازم نگیرش خدا

امام سجاد (ع):

حق مادر بر تو این است که بدانی او تو را حمل نمود، آن گونه که هیچکس، دیگری را حمل نمی‌کند و از میوه‌ قلبش به تو داد که احدی به دیگری نمی‌دهد؛ تو را با جمیع اعضا و جوارحش در آغوش گرفت و خواب را به خاطر تو ترک نمود و تو را از سرما و گرما محافظت نمود و تو در برابر این همه خدمت، کجا می‌توانی شکر گزار او باشی، مگر به کمک و یاری و توفیق پروردگار!

یه پست سبز

چند وقتی بود از این پستای سبز نذاشته بودم. گفتم بد نیست از سبزی صحبت کنیم. چند وقت پیش که رفته بودیم ولایتمون، خونه مادرشوهرم یه نایلون سیر دیدم که سبز شده بود و افتاده بود. مادرشوهرم گفت اگر میخوای ببر چرخش کن برای ماست. گفتم نه سیر داریم. بعد یادم اومد یه گلدون بزرگ تو بالکنشون بلااستفاده افتاده. این شد که دست به کار شدم و با شوق فراوان سیرها رو یکی یکی توش کاشتم و آب دادم و برگشتیم قم و اصلاً یادم رفت چنین چیزی وجود داشته.

تا اینکه برای عروسی خواهرشوهر که رفته بودیم، رفتم تو بالکن که یهو چشمم افتاد به گلدونه و ذوق زده شدم. سیرها بلند شده بود و کسی نمی چیدشون! جون میده برای آش دوغ. اووووم به به. دهنم آب افتاد 

خونه بابام که بودم همش تو حیاط بودم و یه آبکش دستم بود سبزی میچیدم و بعد از شستنش، نون پنیر میاوردم و می افتادم به جون سبزی ها. انشالله بعد از تعطیلات عید میخوام سبزی بکارم تو باکس های سبزیجاتم. گوجه و خیار و سبزیجات. به به. من می میرم برای سبزی کاری

اینم یه آبکش سبزی حیاط خونه مادری به همراه گوجه های ریز. راستش دل خودمم بدجوری آب افتاد از دیدنش!!! 

اینم خیار محلی حیاط مامانمه که خیلی خوشمزه است. این هنوز کوشولواه 

این هندونه هه رو آخرش نفهمیدم ما خوردیمش یا نصیب ازما بهترون شد!

اینارو هم من کاشته بودم تو حیاط و اینقده دوسشون داشتم که خدا میدونه. یعنی الان آرزومه یه تیکه زمین داشته باشم اینجا و توش سبزی بکارم. به امید آن روز!!! به به 

سبزی کاری و گل کاری خیلی باعث تغییر روحیه آدم میشه. آدم حتی خسته هم بشه باز شیرینه. با دیدن سبز شدن و قد کشیدنش آدم احساس شادابی میکنه. هر روز بهشون آب میده و قربون صدقه شون میره! علی که با دیدن ناز کردن گل و سبزی هام و حرف زدنم باهاشون به شوخی میگه کاش به ما اینقدر توجه میکردی . از من نصیحت: حتماً انجامش بدین. بهتون قول میدم پشیمون نخواهید شد! الان بهترین زمان برای کاشت سبزی و صیفی جاته. اگر قصد سفر ندارید حتماً دست به کار شید. تو گلدون و کاسه و بطری نوشابه و هرچیزی که میشه خاک توش ریخت هم میشه سبزی کاشت!

خب تا اینجا دیگه بسه. غرض آب شدن دلتون بود که فکر کنم حاصل شد!