زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

و خدایی که در این نزدیکی است ...

سلام. نمیدونم چند روز از نوشتن آخرین پستم میگذره. ولی خیلی چیزا عوض شده اینجا. 30 مهر اسباب کشی کردیم و وسایلمونو بردیم خونه مامانم اینا گذاشتیم. پس از کش و قوس های بسیار زیاد و اذیت کردن های معاون پژوهشی دانشگاه و ایراد گرفتن و کش دادنای الکی و گریه و عجز و التماس، بالاخره 9 آبان پایان کارم زده شد و راهی شمال شدیم...

از 11 آبان هم شروع به کارم زده شد و من اینجا اومدم سر کار. بماند که سرم بسیار شلوغه و نصف هفته یه جا و نصف هفته جای دیگه کار میکنم و در واقع دارم خلأ نداشتن دو تا نیرو رو پر میکنم، اما بودن کنار خانواده و در ولایت خودمون بسی شیرینتر از این حرفاست که بخوام کامم رو تلخ کنم بخاطر سختی هاش 

کار آقای همسر درست نشد و در واقع اداره مقصدش مخالفت کرد با انتقالیش و الان در حال مذاکره است با اداره کل تهران برای درست شدن کارش و من ایمان دارم که درست میشه 

خونمونم همونی شد که عکسشو گذاشتم براتون. البته با کلی تغییرات. دیوار آشپزخونه اش تخریب شد، اتاق خوابی که تو پذیرایی بود تخریب شد، لوله کشی آب و گاز و فاضلاب مجدداً انجام شد، دستشویی تخریب شد و جاش عوض شد، کاشی حموم و دستشویی از نو انجام شد، کمد دیواری اتاق خواب عوض شد، کف آشپزخونه و راهرو سرامیک شد و کف پذیرایی قراره کفپوش چوبی بشه، خونه نقاشی داره میشه، قراره بعدا راه پله خراب شه و تبدیل به اتاق خواب بشه و از بیرون ساختمون راه پله و تراس چوبی زده بشه (این میشه 5-6 ماه دیگه).

خلاصه خونه کلی متحول شده و الان 5 هفته است که درگیر تعمیرات هستیم و هنوز تموم نشده! چقدر آقای همسر حرص خورد و خون دلها خوردیم تا به اینجا رسیدیم...

الانم آقای همسر رفته قم و آخر هفته برمیگرده. من و ریحانه هم این روزها خونه بابام هستیم و ریحان پیش مامانم هست. اینجا براش مهد ثبت نام کردم و قراره وقتی اومدیم خونه خودمون بره مهد کنار خونمون. 

خبر دیگه ای نیست فعلاً. دعا کنید کار آقای همسر زودتر درست شه و از این استرس خلاص شه. من دلم روشنه که روزهای خوبی در راهه 


الهی شکرت

دلم نوشتن میخواهد

دلم نوشتن میخواد. از اون نوشتن هایی که بعدش حس خوبی میاد سراغت. نوشتنی که توش انرژی مثبت موج بزنه. 

این روزها درگیر مسئله انتقالی هستیم. هم نگران موافقت اینجا بودم و هم نگران دانشگاه مقصد. متاسفانه تنها چیزی که برای مسئولین ادارات مهم نیست رفاه وآرامش روحی پرسنله. به هر قیمتی شده  مخالفت میکنن و نمیذارن طرف بره به زندگیش برسه. آخه وقتی روح من درآرامش نباشه چطور میتونم بازدهی داشته باشم و کارمو درست انجام بدم؟

5شنبه رفتم دانشگاه مقصد پیش رئیس مرکز تحقیقات که از قضا معاون آموزشی دانشگاه هم هست. شکر خدا تونستم نظرشو جلب کنم و ترغیب شد که من به درد مرکزش میخورم. قرار شد درخواستمو خواهرشوهرم ببره پیش معاون توسعه. فقط مسئله اینه که معاون پژوهشی مون اول موافقت کرد و نامه برای معاونت توسعه زد، بعد یهو پشیمون شد و زنگ زد بهش که دست نگه داره 

از این طرف دارم پیگیری میکنم که حل بشه

از اون طرف هم کارای علی گره خورده و اداره شون غیرمستقیم بهش گفته مشکل خودته که میخوای بری!مبدا و مقصد هردو اذیتش میکنن. اونم داره پیگیری میکنه.

ما هم این وسط موندیم. خونمون رو فروختیم و آخر برج باید تخلیه کنیم و اونجا هم خونه خریدیم!

تهش همه چی درست میشه اما خب آدم هم خسته میشه از لحاظ روحی دیگه ...

خدایا من که میدونم اینم یه امتحانه و دوست داری صدامو بشنوی، اما یادت باشه خونمون فروش رفته ها. فرصت کمه. دیگه بقیش با خودت 


دوست دارم چشم رو هم بذارم و ببینم همه این روزها گذشته و ما برگشتیم ولایت و در آرامش به سر میبریم...


اینم دخترک ناز من


به خانه برمیگردیم!

  اینقدر این مدتی که نیومدم اتفاقات جدید افتاده که نمیدونم از کجاش شروع کنم!!!

عارضم خدمتتون که به حول و قوه الهی قرار شد که ما برگردیم به ولایت خودمان. 


اوایل مرداد بود که تصمیممون برای برگشتن قطعی شد. در واقع من و علی هردو با هم به این مسئله می اندیشیدیم و وقتی مطرح کردیم هردو استقبال نمودیم . خلاصه که رفتیم شمال یه آماری بگیریم ببینیم قیمتای خونه چطوره اون طرفا. خیلی بالا بود. در واقع از قم هم بالاتر بود. ما دنبال خونه دو واحدی حیاط دار بودیم که با پدرشوهرم اینا باهم باشیم. خیلی کم بود و متراژ بالا. وسطای شهر که به هیچ عنوان نمیشد پیدا کرد. یعنی بود اما قیمتش بالای 800 میلیون بود! خلاصه چند مورد پیدا کردیم و برگشتیم قم تا ببینیم خونمون کی فروش میره. تمام مشخصات خونه رو نوشتیم و تایپ کردیم و به  حدود 15-16 تا بنگاه سپردیم. 


دو سه روز بعد یه خانم و آقایی اومدن دیدن خونه رو. بعد از چند روز 4 تا خانم اومدن. ظاهراً پسندیده بودن. خلاصه رفتیم بنگاه و با قیمت پایینتر از خریدمون موافق بودن که ما گفتیم هیچوقت زیر قیمت خریدمون نمیدیم. بنگاهیه هم هی میگفت ضرر میکنین و مشتری نیست و فروش نمیره و ازین حرفا اما ما قبول نکردیم. دو روز بعد دوباره اومدن خونمون تا ازمون تخفیف بگیرن و در نهایت به توافق رسیدیم و فرداش رفتیم معامله کردیم. هیچکس باورش نمیشد به این سرعت و با قیمت خوب بتونیم بفروشیم خونمون رو. ولی من و علی باور میکنیم چون همیشه لطف خدا شامل حال ما میشد و میشود و خواهد شد. ما تک تک لحظات زندگیمون به خدا توکل کردیم و هرچی برامون رقم زده بود رو شکر کردیم و با چشممون دیدیم همیشه خدا هوامونو داشته.


تا آخر مهر فرصت داریم برای تخلیه خونه. هفته پیش رفتیم شمال و در نهایت یه ساختمون دو واحدی رو پسندیدیم و خیلی عجله ای معامله کردیم و برگشتیم قم. خونه اش 12 سال ساخته و پیلوت و طبقه یک و دو داره. خدارو شکر قیمتش هم خیلی بالا نیست .


فقط الان مسئله انتقالی من و همسر خانه که رو هواست  ولی مطمئنیم چون نیت ما خیر بود خدا خودش همه گره ها رو باز میکنه و درهای رحمتشو میگشائه 

 خونه پدرشوهرم اینا هم همین روزا به فروش میره و دیگه کم کم باید آماده رفتن بشیم. البته بعد از جور شدن انتقالیمون!!!

ریحانه هم بزرگ شده. 8 تا دندون در آورده. مبل و لبه تخت رو میگیره راه میره و حدود 5-6 ثانیه وای میسته. به شدت شیطون شده و اصلاً یه جا بند نمیشه. شدیداً هم وابسته شده به من و وقتی بیداره به هیچ کارم نمیذاره برسم و همش دوس داره دم دست من باشه یا تو بغلم وول وول بخوره! الان 10 ماه و نیمشه


بعدا نوشت: فعلا خونه ای که خریدیم رو هواست! ممکنه به هم خورده باشه معامله! انشالله که خیره  


عکساش در ادامه مطلب


ادامه مطلب ...

عنوان ندارد

یه زمانی نوشتن تو دنیای مجازی بهترین تفریحم بود. کوچکترین اتفاق میشد یه سوژه برای نوشتنم. کم کم از دنیای مجازی فاصله گرفتم. قبولی تو ارشد و درس و ازدواج و پایان نامه و کار بیرون و اومدن بچه و ... همه و همه دست به دست هم دادن تا روز به روز فاصله ام بیشتر بشه.

مخصوصاً که گوگل ریدر و اینا دیگه رفت و نمیتونستی وبلاگایی که آپدیت شدن رو تو وبلاگت ببینی. دیگه همه کمتر مینوشتن و کمتر میخوندن و انگیزه ها ازبین رفت. با چه شوقی هی وبلاگارو باز میکردم تا مطالبشونو بخونم و حتما کامنت بذارم و خودم هم بعد از ارسال پستم با ذوق میومدم نظراتو میخوندم. چقدر دلم برای اون روزهای خوب تنگ شده ...

ریحان من روز به روز داره بزرگتر میشه و کارای جدید انجام میده. در پایان 6 ماهگی دندوناش شروع به در اومدن کرد و الان که 8 ماه و 9 روزشه، هشتمین دندونش هم لثه اش رو پاره کرده و داره در میاد. کلاً بچه ام عجله داشت برای غذاخوردن! 

یه هفته ای میشه که ریحانو بردم مهد. تا الان پیش خودم بود. خیالم راحت بود و شیرشو میخورد و میخوابید. هفته قبل معاون آموزشی دانشگاه که قبلاً رئیس مرکزمون بود اومد دید ریحانو آوردم و گفت یا بذارش مهد یا برو بچه ات بزرگ شد برگرد! رئیسم و رئیس بیمارستان و بقیه گفتن نبر اما من دنبال دردسر نیستم. دیدم ببرمش مهد بهتره. این شد که وقتی ریحانو میارم بیمارستان و میخوابه، ساعت 10.5 الی 11 که بیدار میشه شیرشو میدم و می برمش مهد میذارم. اینطوری لااقل با بچه ها و مربی بازی میکنه و منم به کارام میرسم. یعنی یه آدم بیکار میخواد فقط بشینه جلوش باهاش بازی کنه 



فعلاً همین. خبر خاصی نیست. گفتم به دوستایی که منو شرمنده کردن یه خبری از خودم بدم

6 ماه گذشت

چقدر طولانی شد غیبت این دفعه ام!!! وای وای. بچه که میاد اینقدر مشغله آدم زیاد میشه که فرصت سر خاروندنم نداره چه برسه به وبلاگ نویسی! سال جدید هم از راه رسید و یک ماه هم گذشت. امسال هم مثل سال قبل مرخصی گرفتیم و تا 15 فروردین در آغوش خانواده بودیم. فقط دو روز اون وسط با داداشم اینا اومدیم قم و علی سرکار رفت.
دخترکم 24 فروردین 6 ماهش تموم شد و من دیگه از بعد تعطیلات رفتم سرکار هر روز. یکی از تخت های کودکان بیمارستان که بلااستفاده بود رو آوردم تو اتاقم و ریحانه رو میذارم توش میخوابه. براش یه روروئک معمولی 30 تومنی هم گرفتم و وقتی بیداره توش بازی میکنه. یه تاب هم خونه مامانم بود که استفاده نمیشد، اونمبستم به تختش و بازی میکنه.
ترسیدم تو این سن بذارمش مهد.یک کمی بنیه دار بشه میذارم. اتاقم هم که خالیه و رئیسم هم مشکلی نداره با آوردن بچه. اینه که ترجیح دادم پیش خودم باشه و خیالم راحته. شکر خدا و گوش شیطون کر، دختر خوبیه و اذیتم نمیکنه به اون صورت. صبح که میارمش بیدار میشه و حوالی ساعت 7.5 اینا میخوابه و تا ساعت 12 و گاهی حتی 1 بیدار نمیشه. بیدار هم بشه باز میخوابه. اینجاست که خدا خودش کمک آدم میکنه 
زندگی هم بر وفق مراده شکر خدا. یعنی من سخت نمیگیرم وگرنه کدوم زندگی بدون مشکلات و قسط و قرضه که مال ما باشه؟ اما یه خدا داریم که همه مشکلاتو برامون آسون میکنه و تحت هر شرایطی هوامونو داره.
حالا از کارای ریحانه بگم. دخترکم یه هفته است دندون در آورده، تقریباً میشینه، تا الان هی میغلتید و به شکم میشد، از دیشب دیدیم خودشو میکشه و سینه خیز میره جلو. اما چون اولشه و خیلی تقلا میکنه زود خسته میشه و دادش در میاد. تو روروئک راه میره و اینور اونور میره، ماماماما و بابابابا میگه، وسایلو با دستش میگیره، نایلون بازی و دستمال و کاغذ رو خیلی دوست داره. به انواع سیم و طناب شدیداً علاقمنده. دیگه همینا دیگه
خدا خیلی ارحم الراحمینه و واقعاً تو این شش ماه و در این دیار غربت کمکم کرده و تنهام نذاشته وگرنه داشتن بچه به تنهایی کار ساده ای نیست. اونم وقتی میری سرکار اما مثل همیشه توکل بر خودش جواب داده
اینم عکس دخترکم. هفته قبل عید گوششو سوراخ کردیم