زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

مرد خوب من ...

در شعرهای من مردی زندگی می کند
که بی قراری هایم را به شانه اش تکیه می دهم
مردی که چشمهایش آسمان پر ستاره را قاب می کند
من مردی را دوست دارم که وقتی با من است،
قلبش مانند پسر بچه ای بازیگوش می تپد
من مردی را دوست دارم که نوازش هایش عطر زندگی دارد


من عاشقم!
عاشق مردی که روزهای بارانی به روی دلم چتر می گیرد
و آفتاب را پشت دکمه های پیراهنش پنهان می کند

من مردی را دوست دارم که با لبخندش زندگی می کنم!

مرد خوب من! تولدت مبارک!

شلم شوربا!

دوست دارم بنویسم. از کی یا چی مهم نیست. فقط دوست دارم کلمات یکی یکی روی مانیتور ظاهر بشه و حرفامو بزنم. دو روز دیگه سی و پنجمین هفته بارداریم داره تموم میشه و من هنوز این دوره تموم نشده دارم دلتنگش میشم. روزها رو یکی یکی مرور میکنم. نوسانات احساسی و عاطفی و هیجانیمو. دردهای جسمیمو. بودن علی در کنار خودمو. 

تجربه خوبی بود. با اینکه تقریباً هیچ روزی بدون درد نبودم، اما حتی ثانیه ای ناشکری نکردم و گلایه نکردم پیش خدا که چرا من؟ چرا درد؟ و در عوض بیشتر از همیشه شاکرش بودم که داره با این کار، گناهامو مثل دونه های برگ یکی یکی جدا میکنه از وجودم. 

با هر تکون دخترکم بیشتر از قبل به عظمت خدا پی بردم. اینکه اون نطفه به اون کوچیکی هر روز بیشتر از قبل قد میکشه و بزرگ میشه و تکون میخوره و با دست و پاهاش به شکمم فشار میاره و به قول علی "تخم خود را شکستی، از لونه ات بیرون جستی" بازی میخواد در بیاره و یه روزی هم وارد این دنیا میشه خیلی فراتر از درک و شعور ما آدمهاست. اون موقع که دانشجو بودم و بیمارستان میرفتم، تولد هر بچه برام عین یه معجزه بود و با دیدن نوزاد، حس خاصی بهم دست میداد. بارها شده بود که بچه ها رو بغل میکردم و دستشونو میگرفتم و به معصومیتشون غبطه میخوردم. بارها و بارها تو گوششون نجوا کردم و حتی ازشون خواستم دعام کنن.

یادمه وقتی بابام سکته کرده بود، وقتی هر مادری که بچه شو دنیا می آوردم بهم میگفت امیدوارم هرچی میخوای خدا بهت بده و من میگفتم دعا کن بابام زودتر خوب شه...

خودمم نمیدونم چی میگم و می نویسم. فقط دوست دارم بنویسم و از احساسم بگم. پست قبلو بخاطر احساسات منفی ای که داشت پاک کردم. تو یه روز غمگین نوشته بودمش و طبیعی بود که سرشار از گلایه باشه و من با دید بد به همه چیز نگاه میکردم. دیگه از اون احساس بد خبری نیست. امروز من شاد شادم.

مامان و بابام و خواهرم دو روز مهمونمون بودن. پر شدم از حس خوب با دیدنشون مخصوصاً بابام که بعد مدتها اومده بود اینجا. از وقتی ازشون دور شدم بیشتر قدرشونو میدونم و خدا رو بابت داشتنشون شاکرم. همه زندگی من هستن و من نمیدونم یه روز دخترکم همین حسو نسبت به من خواهد داشت یا نه... کاش بتونم مثل مامان بابام باشم... وسیع و بی انتها با روحی بزرگ که هیچ چیز و هیچ کس نمیتونه باعث شه شکوه و گلایه کنن. هیچوقت ندیدم مامانم بگه فلانی در حقم بدی کرد و الهی فلان بشه و ... کاش بتونم بزرگ باشم مثل اون.

در مورد محل زایمان هم نظرم عوض شد. میخواستم برم شمال و تو بیمارستانی که خالم هست ریحون دنیا بیاد اما خاله م گفت بهتره بری بیمارستان خصوصی که زایمان فیزیولوژیک* داره و بی حسی اپیدورال انجام میدن. دیدم من بخاطر اون میخواستم برم و اگر قرار باشه برم جایی که کسی رو نمیشناسم، بهتره همینجا بمونم و بعدش برم شمال. اینطوری تو لحظات زایمان که به شدت به علی نیاز دارم پیشمه و آروم میشم. مامانم هم میاد اینجا و باهم برمیگردیم.

وقتی به علی گفتم بخاطر تو دلم نمیخواد برم اونجا گفت فکر نمیکردم اینقدر برات مهم باشم و تعجب کرده بود! یعنی باورش نمیشد اینقدر وجودش برام مایه آرامش باشه که دوست داشته باشم در سخت ترین لحظه هام در کنارم باشه. گفتم خیلی دیوونه ای که تابحال متوجه نشدی! تمام دلگرمی زن همسرشه. مخصوصاً موقع تولد بچه ای که مال هردوشونه. وجود مرد تحمل دردو برای زن خیلی خیلی راحت تر میکنه و حمایتش مایه دلگرمی زنه. براش عجیب بود و البته جالب!

و حالا منم و ریحون و باباییش و روزهای آخری که دخترکم مهمون منه و دیگه باید کم کم برای پا گذاشتن به این دنیا آماده بشه. پریروز با مامان رفته بودیم حرم. یه بچه ای بود که قیافه ش کمی غیرعادی به نظر میومد و موقع نماز خوندن مامانش گریه میکرد. یهو گریه م گرفت. اصلاً نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم. از خدا خواستم دخترکم سلامت باشه و هیچوقت مریضیشو نبینم. در عوض هرچی درد و بلا داره بیفته به جون من.

حالا میفهمم دلیل گریه های مامانمو وقتی بچه هاش مریض میشن. مادر یعنی همه زندگی...

کاش این احساسو کسانی که در آرزوی مادر شدن هستن درک کنن. این دعایی اه که هربار که یاد بارداری می افتم با تمام وجودم از خدا میخوام ...

ببخشید پراکنده نوشتم. این روزها احساسم همینطور درهم و برهمه 


پ ن: زایمان فیزیولوژیک و ایمن به معنی زایمان طبیعی بدون مداخله، بدون استفاده از دارو و بدون انجام اقدامات روتین در بیمارستانه. در زایمان فیزیولوژیک مصرف داروی محرک انقباضات رحمی مثل اکسی توسین یا داروی تسکین دهنده مثل پتیدین و ... در طی لیبر و زایمان لازم نیست. زایمان فیزیولوژیک با مشارکت کامل مادر در فرآیند زایمان صورت می گیره. این زایمان در وضعیت های مختلف مادر مثل ایستاده، روی زانو، چهار دست و پا، چمباتمه، لیتاتومی و نشسته متمایل به جلو و ... انجام میشه. انواع روشهای کاهش درد زایمان غیر دارویی مثل ماساژ، گرمادرمانی، طب فشاری، موسیقی درمانی و تکنیک های تنفسی برای کاهش درد استفاده میشه.

هفته های آخر

سلام. من خوبم. نی نی هم خوبه. دیگه داره 33 هفته ام تموم میشه و کم کم به هفته های آخر میرسیم. تو سونوی 30 هفتگی که رفتم ریحون سرش پایین بود و اگر سونوی 36 هفته هم همینطور باشه (که فعلاً هست)، میشه طبیعی زایمان کرد. تا خدا چی بخواد

چهارشنبه ظهر داداشم و زن داداشم و امیرعلی و البته زهرا که تو شکم مامانشه، با مامانم و خواهرم اومدن پیشمون. خیلی تو روحیه ام تاثیر داشت و واقعاً خوشحال شدم مامانمو دیدم. وقتی مامانمو می بینم تمام درد و غم و مریضی هام ازیادم میره. 

تا جمعه صبح بودن و هی میرفتیم بازار. برای زهرا خرید کردیم. خیلی راه رفتم. به قول زن داداشم تو کل بارداری اینقدر راه نرفته بودیم  ولی حس خوب خرید کردن برای بچه به آدم اونقدر انرژی میده که خستگی از یاد آدم میره. قبلاً نگفته بودم اما از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون من و دوتا زن داداشم همزمان بارداریم. هر سه تا هم نی نی مون دخمله.

اولی منم که ریحونه اسمش، دومی زن داداش بزرگمه که زهراست دخملش و سومی هم زن داداش کوچیکمه که اسم دخملیش فاطمه زهراست. فاصله زایمانمون هم سه هفته سه هفته است. مامانم خیلی ذوق داره سر این بچه ها و راه به راه براشون پیراهن میدوزه.

اینجا که اومده بودن، هرجا خرازی میدیدیم مامانم میدوئید میرفت نوار و روبان رنگی میخرید برای لباسشون و دختربچه ها رو که میدید با دقت لباسشونو نگاه میکرد که مدلشو یاد بگیره و بره بدوزه. تازه شم گاهی وقتا میرفت دست میزد جنس پارچه چیه و یا بچه رو جلو عقب میکرد مدل دستش بیاد 

خیلی خوشحالم که مامانم شاده. دیدن ذوق و شوقش و "فدا بشم" گفتنش هاش سرذوقم میاره. تازه شم من خودم برای ریحون خانوم یه کلاه شال گردن قلاب بافی کردم و برای روی کلاه هم یه گل خوشمل درست کردم که به زودی عکسشو میذارم. میخوام برای اون دوتا نی نی هم ببافم.

به امید خدا دیگه تا آخر شهریور میرم سرکار و بعد استراحت تا زمان زایمان که طبق سونو باید 23 مهر باشه و دیگه باید منتظر باشم ببینم کی دردام شروع میشه به امید خدا. برخلاف نظر بقیه که منعم میکنن، من زایمان طبیعی رو تحت هر شرایطی ترجیح میدم و معتقدم که روند طبیعی تولد باید طی بشه و لزومی نداره که از درد بترسم چون مطمئنم حکمتی توی این دردها هست که خدا قرارش داده وگرنه زایمانو بی درد میکرد! 

کلی کار دارم که باید تا آخر شهریور انجام بدم. کلی مقاله باید ویرایش کنم. ترجمه کتاب دارم، تبدیل پایان نامه به مقاله و خلاصه باید خدا کمک کنه که بتونم قبل رفتنم همه رو سر و سامون بدم و با خیال راحت برم مرخصی. دوست داشتم سرم خلوت بود و مینشستم خیاطی و قلاب بافی میکردم برای ریحون اما بخاطر مسائل مالی باید کار بگیرم تا بتونیم به امید خدا 40 میلیون مستاجرمونو اسفند ماه بدیم و بریم خونه خودمون.

مطمئنم همه چیز به بهترین شکل انجام میشه. زایمانم هم دوست دارم برم شمال. وزنم هم الان سه هفته است که ثابت مونده. در واقع داره از وزن من کم میشه و بچه وزن میگیره. مطمئنم که خیلی زود به وزن قبل بارداری برمیگردم. اشتهام کمتر شده و دیگه مثل اوایل بارداری زیاد غذا نمیخورم و خیلی راحت میتونم خوردنمو کنترل کنم و مجبور نیستم بخورم تا افت فشارم جبران بشه و همین باعث شده وزنم کم بشه.

درد پاهام هم کم شده و خدا رو شکر ورم و سوزش سردلم هم با گذاشتن بالشت کنترل میشه. همه اینا باعث میشه بیشتر و بیشتر از این روزها لذت ببرم و منتظر تولد ریحونم باشم. از علی هم جا داره خیلی تشکر کنم که مثل یه کوه همیشه پشتم بود و پا به پام اومد و با دردهام درد کشید و با ماساژهاش کمردرد و پادرد و درد کف پامو بی نهایت تسکین داد و مثل مردای دیگه غر نزد که چرا همیشه مریضی و به معنای واقعی کلمه درکم کرد.

امیدوارم خدا بهترین پاداششو بهش بده. من که همیشه میگم اگر کلیدی قرار باشه خدا بهم بده، نصفش مال اونه. خدا خیرش بده و امیدوارم همیشه سالم باشه و هیچوقت مریضی شو نبینم و سایه اش بالای سر من و دخترمون باشه 

انشالله که بتونم خوبی هاشو جبران کنم و همسر خوبی براش باشم

فقط چند هفته مونده ...

باورم نمیشه 31 هفته و 1 روز گذشت. تو این چند وقت خیلی مشکلات داشتم ولی وقتی خدا یه فرشته کوچولو تو وجودت قرار میده، قدرت تحمل درد و مشکلاتشو هم بهت میده. اصلاً به شوق دیدن روی اون فندق کوچولو هم شده همه دردها شیرین میشه و با دنیا اومدن و درآغوش گرفتنش همه چی از ذهن آدم پاک میشه. که اگر غیر این بود، هیچ زنی دوباره باردار نمیشد و هیچ بچه دوم و سوم و چهارم و ... ای متولد نمیشد...

بارداری حس شیرینیه. شیرینتر از تصور آدم. لحظه به لحظه ش برام قشنگ بود. حتی با وجود درداش. وقتی تو شکمت تکون میخوره و با دست و پاهاش دیواره شکمتو فشار میده و دستتو میذاری رو شکمت و قشنگ حس میکنی بدنشو، شیرینترین لحظه عمرت رقم میخوره.

وقتی اولین تکونش که مثل دست و پا زدن ماهی یا پف کردن پاپ کورن یا حرکت باد تو روده ات هستو حس میکنی، انگار تمام دنیا رو بهت دادن. هر روز که میگذره و میگذره، تکونهاش قوی تر میشه و بیشتر حس میکنی وجودشو. باهاش خو میگیری و میشه بخشی از وجودت. حسی که مطمئنم بعد از دنیا اومدن بچه هم دل آدم براش تنگ میشه. انگاری تکه ای از وجودت با زایمان ازت جدا میشه.

همیشه دوست داشتم مادرشدن رو تجربه کنم و خدا رو بینهایت شاکرم که منو لایق دونست و دارم تجربه ش میکنم. هر روز از روز قبل بیشتر شیفته ریحونم میشم و قدر لحظه لحظه های بارداری رو میدونم. باهاش حرف میزنم و شعر میخونم و از بودنش لذت میبرم. 

امیدوارم خدا این لذتو نصیب همه کسانی که دلشون بچه میخواد بکنه و دامنشون سبز بشه.

هفته قبل از ولایت برگشتیم. یکشنبه صبح با مامانم و خواهرم و زن داداشم که بارداره برای خرید سیسمونی رفتیم تهران. اول رفتیم جمهوری (پاساژ همایون) ولی چیز خوبی پیدا نکردیم. زیاد فرصت نداشتیم. برای همین رفتیم بازار بزرگ راسته سیسمونی هاش و خرید کردیم. سعی کردم منطقی خرید کنم و به مامان بابام فشار نیاد. سایز 0 و 1 و 2 و 3 یک دست 5 تیکه خریدم. یه کالسکه دسته عصایی گرفتم، پتو و بقیه لوازم رو هم گرفتم. تا حد امکان اسراف نکردم. روروئک رو اومدم قم گرفتم. میخواستم لحاف دشکشو خودم بدوزم که ارزونتر در بیاد اما مامانم گفت نه و آماده خرید. 

خیلی از خریدها رو نمیخواستم انجام بدم اما به اصرار مامان گرفتم. در مجموع یک میلیون و 200 هزار تومن شد تمام خریدهام!  و من در حسرت هیچ چیز نبوده و نیستم. همینکه مامان بابام سلامت باشن برام قد تموم دنیا می ارزه و شادم. لباس مهمونی و این چیزاشم باشه خودش دنیا میاد بر اساس سایز واقعیش میخریم به امید خدا. اینطوری لذتش بیشتره  عکس خریدهامو هم هروقت حال داشتم میذارم ببینید.

امروز صبح مامان اینا برگشتن. مطمئنم خونه سوت و کوره و دلم براشون تنگ شده از همین الان. اگر شهریور نیان، دفعه بعد که میبینمشون به امید خدا برای زایمانه. برای زایمان میخوام برم شمال. امیدوارم که بشه طبیعی زایمان کنم. شنبه که سونو رفته بودم بچه سفالیک بود (با سر) و اگر تو سونوی 36 هفته هم همینطور باشه میشه طبیعی دنیا بیاد. تا خدا چی بخواد...

امیدوارم که این چند هفته هم به امید خدا به سلامتی بگذره و چشمم به دیدن ریحون خانومم روشن شه...


اینم عکس تکه ای از بهشت که در سفر آخرمون به ولایت رفته بودیم اونجا

تولد+عید فطر

امروز به امید خدا میریم ولایت. خیلی خوشحالم و بیصبرانه منتظر دیدن عزیزانم بعد از دو ماه هستم. با توجه به اینکه خونه بابام دسترسی به اینترنت ندارم، خواستم پیشاپیش عید فطر رو به همه تبریک بگم. امیدوارم نماز و روزه های همه تون مورد قبول خداوند قرار بگیره و سالم و تندرست باشید.

نکته جالب امسال اینه که امسال روز تولدم همزمان با عید فطر هست (7 مرداد) 
29 ساله شدم
دیگه همین. عرضی نیست