زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

خداجون آخه چقدر تو خوبی؟

دارم فکر میکنم چقدر خدا بزرگ و ارحم الراحمینه. چقدر وقتی بهش توکل میکنی و همه چیز رو بهش میسپری، خودش راست و ریست میکنه اوضاعو... یادتونه خونه خریده بودیم و مستاجر داشت؟ یادتونه گفته بودم باید اسفند ماه 40 میلیون بدیم به مستاجر تا پاشه؟ یادتونه پول نداشتیم و میگفتم درست میشه؟

خب الان بیاید تحویل بگیرید دیگه. همه چی اوکی شد. 2 ماه پیش مستاجرمون گفت من میتونم زودتر پاشم اگر پولمو بدید. ما فقط 4 میلیون پول داشتیم + 6 تومن که دست صاحبخونه مون بود. یعنی 30 تومن پول کم بود. هیچی دیگه. 15 تومن از مامانم اینا قرض گرفتیم، 12 تومن مادرشوهرم اینا دادن و بقیه ش هم از یکی دیگه. به همین سادگی جور شد و ما بالاخره 26 بهمن به خونه جدیدمون اسباب کشی کردیم.

حتی پول پرده و فرشو نداشتیم. پمپ آب و تصفیه آب هم باید میخریدیم. پرده و فرشو مامانم حساب کرد و من یه پروژه انجام دادم و پول پمپ و تصفیه آب جور شد. برای بدهی هامونم خرد خرد قرار شد بدم که وقتی یه واممون شهریور تسویه شد دوباره وام بگیریم. 

یه جا خواهرم جلسه ثبت نام کرده بود برامون که قرعه کشی بود و ماهی 200 میدادی و 10 میلیونی اسمت می افتاد. هی سیگنال زدیم که بهمن یا اسفند اسممون در بیاد و بالاخره خدای بزرگ لطفشو مثل همیشه بر ما جاری کرد و این ماه اسم من در اومد... یعنی در این حد بزرگه این خدا!

ای خدا کور بشه هرکی بزرگیتو نمیبینه!


اینم نمایی از پذیرایی و آشپزخونه مون


کابینت رو باید درست کنیم تا یخچال فریزرمون جا بشه. خیلی خونه مون رو دوس دارم. کمددیواری هاش خیلی زیاده، تراسش بزرگه، وسایلم تازه داره خودشو نشون میده و خلاصه دوست داشتنی اه. مخصوصاً که روبروش یه پارک داره و دل آدم بگیره میتونه بره توشدلش واشه!

اینترنت هم ندارم فعلاً. برای همین پست جدید نذاشتم و خبری ازم نیست. شرمنده لطف همه دوستانی که خبری ازم گرفتن...


عکس ریحون

وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ * و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعالَمین

گفتم بعد از اون پست غمگین یه پست بذارم دلتون واشه!

اینم گل دختر من با جدیدترین عکساش. گیره موشو من درست کردم  لباسشو خواهرم. ریحانه الان 3 ماه و نیمشه


مامان قربون چشمات بشه عزیزم. دوربین می بینه زل میزنه و نگاه میکنه


در حال شیطونی و بازی کردن با اسباب بازیش. کف پاهاشو همش دوس داره به هم بماله


اینم آخریش

خواهرم و مامانم با تیکه پارچه هایی که داشتن براش کلی پیراهن دوختن
فکر کنم دیگه برای امروز بسه 

عمر دست خداست

حالم گرفته است. یادتونه گفته بودم علی یه دوستی داره که باهاشون رفت و آمد داریم و تو ساختمون اونا یه واحد گرفتیم؟ این بنده خدا یه برادرخانم متولد 64 داشت که چند سالی بود هر دو هفته دو سه روز شکم درد بسیار شدید داشت ولی علتی براش پیدا نمیشد.

دو ماه پیش مهسا (خانم دوست علی) زنگ زد و گفت ببینم ICU بیمارستانمون تخت خالی داره که داداششو بیارن اونجا یا نه. گویا دوباره شکم دردش عود کرده بود و شدیدتر از همیشه بود. خلاصه به رئیس بیمارستانمون زنگ زدم و چون باهاش برای نوشتن مقاله و کتاب همکاری میکنم یه تخت خالی جور کرد و آوردنش بیمارستانمون. دردش شدید بود و با مورفین آروم نمیشد.

علت شکم دردش مشخص شد. پانکراتیت شدید داشت. درمانو شروع کردن و بهتر شد. چند روز بعد مرخص شد. خونه که رفت باز دردش شروع شد و تنفسش هم سخت شد. باز برگردوندنش بیمارستان و با خونریزی شکمی و آمبولی ریوی بخاطر وجود لخته توی رگش مواجه شدن. هموگلوبینش رسید به 5 و حالش وخیم شد. فرداش ایست قلبی کرد و دو بار احیا کردنش و برگشت اما گفتن باید عمل بشه فورا و شانس زنده موندنش خیلی کمه.

عمل کردن و زنده موند. گفتن اگر دو سه روز زنده بمونه احتمال موندنش زیاده. خانواده ش تو شرایط بدی بودن. خواهره هی بهم زنگ میزد و چون من پزشکاشو میشناختم همش در ارتباط بودیم باهم و در جریان ریز به ریز مسائلش بودم. شکمشو باز کردن و خونریزی رو بعد از چند روز تونستن قطع کنن و هر روز یه قسمت از پانکراسش رو که نکروز شده بود در می آوردن. بعضیا میگفتن میمونه و بعضیا امید نداشتن.

بخاطر ترشحات صفراوی و ورم روده شکمشو نمی بستن و تنفسش هم با دستگاه بود. خلاصه اوضاعش وخیم بود. مهسا خیلی بی تابی میکرد و همش با گریه زنگ میزد و ازم میخواست خبرشو از دکتر بگیرم. دوره نقاهتش سپری شد. روز به روز اوضاعش بهتر شد و 50-60 روز از شروع دردش گذشته بود. بنده خدا این مدت هیچی نخورده بود و تازه هفته قبل براش یک کمی آب شروع کردن که بعد از یک هفته آب میوه شروع کنن. 

چون غذاش فقط سرم بود خیلی لاغر و ضعیف شده بود و براش مکمل ویتامین شروع کردن. خلاصه همه جوره تحت نظر بود و یک روز در میون میبردنش شستشوی شکمی میدادن تا ترشحاتش قطع بشه. همه چی خوب بود. چند روز پیش بابام اینا اومدن اینجا و من درگیر مهمون بودم و فرصت نکردم زنگ بزنم و فکر میکردم بهتر شده باشه تا اینکه دیروز صبح دوست علی زنگ زد و گفت اون بنده خدا فوت کرد...

من و علی شوکه شدیم. اصلاً باور نمیکردیم حالا که این همه مدت زنده مونده بمیره... به دکترش زنگ زدم گفت بخاطر ضعف عمومی و تب و عفونت و بی حالی فوت کرد. همش تو فکر مهسام. پسره تک پسر و بچه اول بود و زن داشت و یه دختر 5 ساله!

امروز علی رفت تشییع جنازه اش. وقتی اومد شروع کرد به گریه کردن. از وضع مهسا و دویدنش پشت جنازه برادرش گفت. از حال باباش که دو نفر دو طرف بدنشو گرفته بودن تا نیفته زمین گفت... از بی قراری مادرش و خواهر کوچیکش...
امشب شب اول قبرش بود. اون بنده خدا که رفت و راحت شد از درد کشیدن و مطمئنم این مدت برای بخشیدن گناهاش خدا زنده نگهش داشت اما دلم برای بازمونده ها و دخترش کبابه ... خدا بهشون صبر بده و برای هیچ کسی نیاره.

یه پانکراس به اون کوچیکی الکی الکی جونشو گرفت. از دیروز تا الان هر لحظه یاد اون و خانواده ش آرومم نمیذاره...
حتی تصورشم دیوونم میکنه چه برسه به واقعیتش!!! کمتر از یک ماه دیگه قراره بریم توی اون ساختمون. چقدر من و مهسا ذوق داشتیم برای همسایه شدن و بیشتر شدن رفت و آمدمون و پیاده روی و ورزش دوتایی مون... امیدوارم مهسا زودتر با شرایط کنار بیاد و زندگیش به روال عادی برگرده. مطمئنم حالا حالاها خنده رو لباش نمی شینه و داغدار میمونه. خدایا بهش صبر بده 

روزهای مادری

سلام. خیلی وقته ننوشتم. دخترکم فردا دو ماهش تموم میشه. کم کم به شرایط جدید عادت کردم. شب بیداری برام خیلی سخت بود اول. منی که زمستونا ساعت 8 خوابم میگرفت الان قبل از ساعت 3 صبح نمیتونم بخوابم. خدا خودش کمک میکنه و مسئولیت بچه باعث میشه آدم بتونه تحمل کنه.

کلاً این ریحون خانوم شده همه کار و زندگی من دیگه. وقتی بیداره باید تو بغلم باشه، خوابش هم خرگوشیه و بجز صدای تلویزیون با هر صدای دیگه ای زود بیدار میشه. اینه که هی باید نزدیکش باشم و نمیتونم به کار دیگه ای برسم. 

اینقدر دوستش دارم که وقتی میخوابم دلم براش تنگ میشه. هر روز بیشتر و بیشتر بهش وابسته میشم و وقتی دلش درد میکنه و گریه میکنه قلبم ریش ریش میشه. 

خبر خاصی نیست جز اینکه آخر هفته به امید خدا میریم شمال. اون دو تا برادرزاده هام هم به فاصله یک و دو هفته از ریحانه دنیا اومدن. اولی (زهرا) رو یک بار دیدم و دومی (فاطمه زهرا) رو هنوز ندیدم و تازه میخوام ببینمش.

 دیگه اتفاق خاصی نیفتاده که بگم. اینم جدیدترین عکس دخترکم