دارم فکر میکنم چقدر خدا بزرگ و ارحم الراحمینه. چقدر وقتی بهش توکل میکنی و همه چیز رو بهش میسپری، خودش راست و ریست میکنه اوضاعو... یادتونه خونه خریده بودیم و مستاجر داشت؟ یادتونه گفته بودم باید اسفند ماه 40 میلیون بدیم به مستاجر تا پاشه؟ یادتونه پول نداشتیم و میگفتم درست میشه؟
خب الان بیاید تحویل بگیرید دیگه. همه چی اوکی شد. 2 ماه پیش مستاجرمون گفت من میتونم زودتر پاشم اگر پولمو بدید. ما فقط 4 میلیون پول داشتیم + 6 تومن که دست صاحبخونه مون بود. یعنی 30 تومن پول کم بود. هیچی دیگه. 15 تومن از مامانم اینا قرض گرفتیم، 12 تومن مادرشوهرم اینا دادن و بقیه ش هم از یکی دیگه. به همین سادگی جور شد و ما بالاخره 26 بهمن به خونه جدیدمون اسباب کشی کردیم.
حتی پول پرده و فرشو نداشتیم. پمپ آب و تصفیه آب هم باید میخریدیم. پرده و فرشو مامانم حساب کرد و من یه پروژه انجام دادم و پول پمپ و تصفیه آب جور شد. برای بدهی هامونم خرد خرد قرار شد بدم که وقتی یه واممون شهریور تسویه شد دوباره وام بگیریم.
یه جا خواهرم جلسه ثبت نام کرده بود برامون که قرعه کشی بود و ماهی 200 میدادی و 10 میلیونی اسمت می افتاد. هی سیگنال زدیم که بهمن یا اسفند اسممون در بیاد و بالاخره خدای بزرگ لطفشو مثل همیشه بر ما جاری کرد و این ماه اسم من در اومد... یعنی در این حد بزرگه این خدا!
ای خدا کور بشه هرکی بزرگیتو نمیبینه!
اینم نمایی از پذیرایی و آشپزخونه مون
کابینت رو باید درست کنیم تا یخچال فریزرمون جا بشه. خیلی خونه مون رو دوس دارم. کمددیواری هاش خیلی زیاده، تراسش بزرگه، وسایلم تازه داره خودشو نشون میده و خلاصه دوست داشتنی اه. مخصوصاً که روبروش یه پارک داره و دل آدم بگیره میتونه بره توشدلش واشه!
اینترنت هم ندارم فعلاً. برای همین پست جدید نذاشتم و خبری ازم نیست. شرمنده لطف همه دوستانی که خبری ازم گرفتن...
سلام. خیلی وقته ننوشتم. دخترکم فردا دو ماهش تموم میشه. کم کم به شرایط جدید عادت کردم. شب بیداری برام خیلی سخت بود اول. منی که زمستونا ساعت 8 خوابم میگرفت الان قبل از ساعت 3 صبح نمیتونم بخوابم. خدا خودش کمک میکنه و مسئولیت بچه باعث میشه آدم بتونه تحمل کنه.
کلاً این ریحون خانوم شده همه کار و زندگی من دیگه. وقتی بیداره باید تو بغلم باشه، خوابش هم خرگوشیه و بجز صدای تلویزیون با هر صدای دیگه ای زود بیدار میشه. اینه که هی باید نزدیکش باشم و نمیتونم به کار دیگه ای برسم.
اینقدر دوستش دارم که وقتی میخوابم دلم براش تنگ میشه. هر روز بیشتر و بیشتر بهش وابسته میشم و وقتی دلش درد میکنه و گریه میکنه قلبم ریش ریش میشه.
خبر خاصی نیست جز اینکه آخر هفته به امید خدا میریم شمال. اون دو تا برادرزاده هام هم به فاصله یک و دو هفته از ریحانه دنیا اومدن. اولی (زهرا) رو یک بار دیدم و دومی (فاطمه زهرا) رو هنوز ندیدم و تازه میخوام ببینمش.
دیگه اتفاق خاصی نیفتاده که بگم. اینم جدیدترین عکس دخترکم