-
زیردستای نمک نشناس ...
یکشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1397 18:47
امروز برام روز بدی بود. وقتی بچه هایی که تو مرکز تحقیقاتمون کارشناس هستن رفتن پیش رئیس برای گله و شکایت از بدرفتاری من به خاطر بی مسئولیتی و از زیرکار در رفتنشون و رئیس صدام کرد، با شنیدن حرفاشون بی اختیار گریه ام گرفت و دلم برای خودم سوخت! اما یاد گرفتم به عنوان مدیر یه مجموعه که زیردست هات تقریباً هم سن و سالت هستن،...
-
حال خوب
جمعه 20 مردادماه سال 1396 11:10
-
مرداد 96
پنجشنبه 12 مردادماه سال 1396 23:22
دلتنگ روزهایی که می نوشتم شدم ... چه خوب بود همه چیز. ساده و بی تلکف و دوست داشتنی ریحان بزرگ شده و شیطون و بهانه گیر! بالاخره تونستم ب لطف خدا از پستونک بگیرمش. اونم تو سن 2 سال و 9 ماهگی
-
پس از هفته ها اومدم
یکشنبه 25 بهمنماه سال 1394 13:10
سلامن علیکم و رحمه الله و برکاته چقدر زمان زود داره میگذره. مثل برق و باد گذشت این چند وقت. بالاخره به حول و قوه الهی پس از سه ماه، هفته قبل ما از خونه بابام اسباب کشی کردیم به خونه خودمون و از بلاتکلیفی رها شدیم. کار همسرخان هم متاسفانه خیلی اذیت کردن و انتقالی ندادن و اداره مقصد سنگ اندازی کرد و در نهایت تا آخر سال...
-
ریحان خانوم
دوشنبه 19 بهمنماه سال 1394 11:49
-
و خدایی که در این نزدیکی است ...
یکشنبه 1 آذرماه سال 1394 10:44
سلام. نمیدونم چند روز از نوشتن آخرین پستم میگذره. ولی خیلی چیزا عوض شده اینجا. 30 مهر اسباب کشی کردیم و وسایلمونو بردیم خونه مامانم اینا گذاشتیم. پس از کش و قوس های بسیار زیاد و اذیت کردن های معاون پژوهشی دانشگاه و ایراد گرفتن و کش دادنای الکی و گریه و عجز و التماس، بالاخره 9 آبان پایان کارم زده شد و راهی شمال شدیم......
-
دلم نوشتن میخواهد
یکشنبه 12 مهرماه سال 1394 12:00
دلم نوشتن میخواد. از اون نوشتن هایی که بعدش حس خوبی میاد سراغت. نوشتنی که توش انرژی مثبت موج بزنه. این روزها درگیر مسئله انتقالی هستیم. هم نگران موافقت اینجا بودم و هم نگران دانشگاه مقصد. متاسفانه تنها چیزی که برای مسئولین ادارات مهم نیست رفاه وآرامش روحی پرسنله. به هر قیمتی شده مخالفت میکنن و نمیذارن طرف بره به...
-
به خانه برمیگردیم!
پنجشنبه 12 شهریورماه سال 1394 11:21
اینقدر این مدتی که نیومدم اتفاقات جدید افتاده که نمیدونم از کجاش شروع کنم!!! عارضم خدمتتون که به حول و قوه الهی قرار شد که ما برگردیم به ولایت خودمان. اوایل مرداد بود که تصمیممون برای برگشتن قطعی شد. در واقع من و علی هردو با هم به این مسئله می اندیشیدیم و وقتی مطرح کردیم هردو استقبال نمودیم . خلاصه که رفتیم شمال یه...
-
عنوان ندارد
چهارشنبه 3 تیرماه سال 1394 08:42
یه زمانی نوشتن تو دنیای مجازی بهترین تفریحم بود. کوچکترین اتفاق میشد یه سوژه برای نوشتنم. کم کم از دنیای مجازی فاصله گرفتم. قبولی تو ارشد و درس و ازدواج و پایان نامه و کار بیرون و اومدن بچه و ... همه و همه دست به دست هم دادن تا روز به روز فاصله ام بیشتر بشه. مخصوصاً که گوگل ریدر و اینا دیگه رفت و نمیتونستی وبلاگایی که...
-
6 ماه گذشت
دوشنبه 31 فروردینماه سال 1394 07:46
چقدر طولانی شد غیبت این دفعه ام!!! وای وای. بچه که میاد اینقدر مشغله آدم زیاد میشه که فرصت سر خاروندنم نداره چه برسه به وبلاگ نویسی! سال جدید هم از راه رسید و یک ماه هم گذشت. امسال هم مثل سال قبل مرخصی گرفتیم و تا 15 فروردین در آغوش خانواده بودیم. فقط دو روز اون وسط با داداشم اینا اومدیم قم و علی سرکار رفت. دخترکم 24...
-
خداجون آخه چقدر تو خوبی؟
پنجشنبه 23 بهمنماه سال 1393 00:50
دارم فکر میکنم چقدر خدا بزرگ و ارحم الراحمینه. چقدر وقتی بهش توکل میکنی و همه چیز رو بهش میسپری، خودش راست و ریست میکنه اوضاعو... یادتونه خونه خریده بودیم و مستاجر داشت؟ یادتونه گفته بودم باید اسفند ماه 40 میلیون بدیم به مستاجر تا پاشه؟ یادتونه پول نداشتیم و میگفتم درست میشه؟ خب الان بیاید تحویل بگیرید دیگه. همه چی...
-
عکس ریحون
دوشنبه 13 بهمنماه سال 1393 22:04
وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ * و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعالَمین گفتم بعد از اون پست غمگین یه پست بذارم دلتون واشه! اینم گل دختر من با جدیدترین عکساش. گیره موشو من درست کردم لباسشو خواهرم. ریحانه الان 3 ماه و نیمشه مامان قربون چشمات بشه...
-
عمر دست خداست
یکشنبه 5 بهمنماه سال 1393 03:07
حالم گرفته است. یادتونه گفته بودم علی یه دوستی داره که باهاشون رفت و آمد داریم و تو ساختمون اونا یه واحد گرفتیم؟ این بنده خدا یه برادرخانم متولد 64 داشت که چند سالی بود هر دو هفته دو سه روز شکم درد بسیار شدید داشت ولی علتی براش پیدا نمیشد. دو ماه پیش مهسا (خانم دوست علی) زنگ زد و گفت ببینم ICU بیمارستانمون تخت خالی...
-
روزهای مادری
یکشنبه 23 آذرماه سال 1393 19:57
سلام. خیلی وقته ننوشتم. دخترکم فردا دو ماهش تموم میشه. کم کم به شرایط جدید عادت کردم. شب بیداری برام خیلی سخت بود اول. منی که زمستونا ساعت 8 خوابم میگرفت الان قبل از ساعت 3 صبح نمیتونم بخوابم. خدا خودش کمک میکنه و مسئولیت بچه باعث میشه آدم بتونه تحمل کنه. کلاً این ریحون خانوم شده همه کار و زندگی من دیگه. وقتی بیداره...
-
عکس دخترکم
شنبه 24 آبانماه سال 1393 21:08
این ریحون خانم با پستونک که فقط وقتی دلش درد میگیره و چند ساعت بیداره برای آروم شدن و کم شدن دل دردش میدم بهش تا بخوابه (خودم میدونم مضراتشو و اینکه چطور میشه بچه رو آروم کرد. پس گیر ندین به این قضیه!) اینم وقتی خوابه ماشاء الله لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم
-
ماجرای تولد
دوشنبه 5 آبانماه سال 1393 19:52
قول داده بودم در مورد زایمانم بگم. اول قرار بود برم شمال برای زایمان اما بعد تصمیمم عوض شد. مامانم روز عید قربان اومد پیشمون. موعد زایمانم 23 مهر بود و خب از اونجا که از 38 هفته احتمال شروع درد زایمان بود مامان زودتر اومد. من و مامان هر روز به بهانه پیاده روی میرفتیم حرم و کلی راه میرفتیم. ریحانه خانم قصد اومدن نداشت...
-
بدون دخترم هرگز
پنجشنبه 1 آبانماه سال 1393 22:05
سلام. از همه عذر میخوام که نگرانتون کردم. دخترکم از بدو تولد تا خود امروز بستری بود و تازه امروز آوردیمش خونه. مردم و زنده شدم. من و مامانم تمام این مدت شبانه روزی بیمارستان بودیم و پا به پای دخترکم اشک ریختیم و غصه خوردیم و خدا رو صدا کردیم تا خوب شد. الان هم تو آغوشمه و خدا رو هزاران هزار بار بابتش شاکرم. دخترکم سر...
-
ماهی به دمش داره میرسه
چهارشنبه 23 مهرماه سال 1393 23:59
بالاخره داره زمان موعود میرسه. دردام دو ساعته که شروع شده. اولش فاصله بین دردها هر 15 دقیقه بود و تو دو ساعت به 7 دقیقه رسیده... دیگه کم کم باید بریم بیمارستان. درد شدیده اما تصور دیدن دخترکم تحملشو برام راحت میکنه آدمیه دیگه. ممکنه یه وقت برنگردم از بیمارستان ... تروخدا اگر بدی بهتون کردم یا حرفی زدم که رنجیدید،...
-
نیومد که نیومد
پنجشنبه 17 مهرماه سال 1393 09:10
دخترکم انگار قصد اومدن نداره! شد 39 هفته و 1 روز گویا داره بهش خوش میگذره خبر نداره کلی آدم چشم انتظارش هستن هر روز با مادرم کلی پیاده روی می کنیم و میریم حرم خوشحالم که تو این روزها مامانم پیشمه وقتی اومد کلی لباس که برای ریحون دوخته بودو آورد اینجا هم که اومد کلی خیاطی کرد برای دخترکم خوش به حال دخترم برای داشتن این...
-
وبلاگستان بی روح
یکشنبه 6 مهرماه سال 1393 09:39
چقدر وبلاگستان سوت و کور شده. آدم اصلاً رغبت نمیکنه به وب دوستان سر بزنه چون مطمئنه چیزی ننوشتن! اون قدیما هر روز وبلاگها آپ میشد و همه حرفی برای گفتن داشتن. شور و اشتیاق نوشتن و کامنت گذاشتن بیشتر بود. اصلاً انگار سوژه برای نوشتن هم بیشتر بود! اما الان فیس بوک و واتس آپ و وایبر و این بساطا باعث شده هیچ کس انگیزه برای...
-
مرد خوب من ...
سهشنبه 1 مهرماه سال 1393 12:06
در شعرهای من مردی زندگی می کند که بی قراری هایم را به شانه اش تکیه می دهم مردی که چشمهایش آسمان پر ستاره را قاب می کند من مردی را دوست دارم که وقتی با من است، قلبش مانند پسر بچه ای بازیگوش می تپد من مردی را دوست دارم که نوازش هایش عطر زندگی دارد من عاشقم! عاشق مردی که روزهای بارانی به روی دلم چتر می گیرد و آفتاب را...
-
شلم شوربا!
یکشنبه 23 شهریورماه سال 1393 09:21
دوست دارم بنویسم. از کی یا چی مهم نیست. فقط دوست دارم کلمات یکی یکی روی مانیتور ظاهر بشه و حرفامو بزنم. دو روز دیگه سی و پنجمین هفته بارداریم داره تموم میشه و من هنوز این دوره تموم نشده دارم دلتنگش میشم. روزها رو یکی یکی مرور میکنم. نوسانات احساسی و عاطفی و هیجانیمو. دردهای جسمیمو. بودن علی در کنار خودمو. تجربه خوبی...
-
هفته های آخر
یکشنبه 9 شهریورماه سال 1393 13:15
سلام. من خوبم. نی نی هم خوبه. دیگه داره 33 هفته ام تموم میشه و کم کم به هفته های آخر میرسیم. تو سونوی 30 هفتگی که رفتم ریحون سرش پایین بود و اگر سونوی 36 هفته هم همینطور باشه (که فعلاً هست)، میشه طبیعی زایمان کرد. تا خدا چی بخواد چهارشنبه ظهر داداشم و زن داداشم و امیرعلی و البته زهرا که تو شکم مامانشه، با مامانم و...
-
فقط چند هفته مونده ...
پنجشنبه 23 مردادماه سال 1393 10:30
باورم نمیشه 31 هفته و 1 روز گذشت. تو این چند وقت خیلی مشکلات داشتم ولی وقتی خدا یه فرشته کوچولو تو وجودت قرار میده، قدرت تحمل درد و مشکلاتشو هم بهت میده. اصلاً به شوق دیدن روی اون فندق کوچولو هم شده همه دردها شیرین میشه و با دنیا اومدن و درآغوش گرفتنش همه چی از ذهن آدم پاک میشه. که اگر غیر این بود، هیچ زنی دوباره...
-
تولد+عید فطر
یکشنبه 5 مردادماه سال 1393 08:53
امروز به امید خدا میریم ولایت. خیلی خوشحالم و بیصبرانه منتظر دیدن عزیزانم بعد از دو ماه هستم. با توجه به اینکه خونه بابام دسترسی به اینترنت ندارم، خواستم پیشاپیش عید فطر رو به همه تبریک بگم. امیدوارم نماز و روزه های همه تون مورد قبول خداوند قرار بگیره و سالم و تندرست باشید. نکته جالب امسال اینه که امسال روز تولدم...
-
خرید سیسمونی
چهارشنبه 1 مردادماه سال 1393 11:39
اینقدر ننوشتم که دست و بالم به تایپ کردن نمیره! البته موضوع خاصی برای نوشتن ندارم. تا حدی که دیشب به علی گفتم سوژه برای نوشتنم پیدا کنه جونم براتون بگه که الان هفته 28م بارداری هستم. از اول بارداری هر روز یه جام درد میکرد. یه مدت تهوع استفراغ داشتم، یه مدت سوزش سردل شدید که الانم دارم ولی قابل تحمل شده و با گذاشتم...
-
بدون دخترم هرگز!!!
سهشنبه 10 تیرماه سال 1393 09:44
-
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
شنبه 31 خردادماه سال 1393 11:15
پست های بچه های وبلاگستان رو که میخونم، میرم تو فکر. بعضی ها همش از خوبی ها و خوشی های زندگی می نویسن و بعضی ها فقط از بدی ها و بدبختی ها و مشکلات و دعواها. خودم تا جایی که میتونستم سعی کردم از منفی های زندگیم ننویسم و مثبت هاشو ببینم. چون معتقدم آدم باید سعی کنه خوبی ها و نکات مثبت زندگیشو برجسته کنه برای خودش تا بدی...
-
سوغات عمه جون برای ریحون خانوم
شنبه 24 خردادماه سال 1393 07:57
هفته قبل برای تعطیلات رفته بودیم ولایت که خیلی خوش گذشت. بالاخره طلسم پایان نامه ام شکست و دادمش برای صحافی و بعدش تحویل دانشگاه دادم. بماند که بخاطر ایام امتحان کلی الکی معطل شدم اما همینکه تموم شد خدا رو شکر. دیگه خیالم راحته. خواهرشوهر کوچیکه ام با شوهرش شنبه از مکه اومد و برای دخمل نازم این سوغاتی ها رو آورد این...
-
عکس ما در کاشان
شنبه 10 خردادماه سال 1393 10:54