سه شنبه رفتیم شمال. شب رسیدیم. روز تاسوعا ساعت 8 صبحخاله ام زنگ زد و پرسید کجایی؟ گفتم خونه پدرشوهرم. گفت نمیخوای به مامانت سر بزنی؟ گفتم عصر میام. چطور؟ گفت یه کمی حال نداره! خبر دادنت تو حلقه خاله جان! گفتم چش شده؟ گفت کیسه صفراش سنگ آورده و درد داره. باید عمل شه و میگه به تو نگن! منتظره تو بیای.
سریع آماده شدم و با علی رفتیم پیشش. پشت تلفن صداش بی حال بود ولی میگفت مادر من درد ندارم. نگران نباش! تندی رفتیم خونه مادرجونم. از دیروز اونجا بود و گفت بابام و من نفهمیم! من که رسیدم بی حال بود. مورفین تزریق کرده بودن بهش. بابام هم تازه اومده بود. غذا نمیخورد. براش کباب درست کردم و دادم خورد. هرچقدر زمان میگذشت احساس میکردم روحیه اش بهتر میشه و دردش کمتر.
خدا رو هزاران مرتبه شکر تا غروب دردش ازبین رفت و آروم بود. خاله م میگفت ببریم بیمارستان خصوصی زود عملش کنیم. با دو سه تا جراح که صحبت کردم گفتن باید کیسه صفراش در بیاد و چون الان التهاب داره بهتره دو سه روز بمونه و با مسکن دردش کنترل شه تا شنبه. با یک جراح هماهنگ کردیم و قرار شد شنبه عصر ببریمش مطب معاینه ش کنه و بعد بستری بشه برای عمل.
بلیط جمعه رو کنسل کردم و قرار شد شنبه برگردیم. نمیتونستم بدون روشن شدن تکلیف مامانم برگردم. برای همین صبح شنبه با دکتر هماهنگ کردم که مامانو ببینه و در صورت امکان بستری شه تا عصر عمل کنن. رفتیم ولی دکتر جلسه داشت و دستور بستری داد و بردم بستریش کردم و آزمایشات و عکس گرفتن تا دکتر بیاد. ساعت 11 بود. رفتم خونه وسایلو جمع کردم و ساعت 2 برگشتم پیش مامان.
ساعت 2.45 بردنش اتاق عمل. جراحی با لاپاروسکوپی بود (4تا برش یک سانتی روی شکم) و خطر پارگی روده وجود داشت ولی بعد عمل راحت تر از برش معمولی جراحی بود. وقتی بردنش هیچکس پیشم نبود. همه چی یهویی شده بود. بغض کرده بودم و نمیدونستم باید چه کنم. یهو گریه م گرفت. نمیدونم چم شده بود. من بدون مامانم می میرم. نمیتونستم تصور کنم مشکلی براش پیش بیاد. دکتر 3.15 اومد پیشم و ازم اجازه گرفت شروع کنه کارشو. یه دکتر دیگه سفارش مامانو کرده بود و دکتر فکر میکرد من دکترم! برای همین خیلی تحویلم میگرفت. ساعت 4 دکتر صدام کرد و گفت شکر خدا عمل با موفقیت انجام شد و باید به هوش بیاد تا بیارنش بخش.
یک ساعت بعد مامانو آوردن بیرون. داداشم و داییم و زنداییم اومده بودن و فقط زنداییم بالا بود. مامانو که آوردن همش میگفت اشهد ان لا اله الاالله اشهد ان محمدا رسول الله. میگفت نماااااااازم قضا شد. خدایا منو ببخش نمازمو نخوندم. استغفرالله. میگفتم مامانی هنوز اذان نشده. وقتش شد بهت میگم. میگفت ها؟ اذان نشده، باشه باشه. باز شروع میکرد و حمد و سوره می خوند. بدصحنه ای بود. درد داشت و موقع به هوش اومدن این حرفا رو میزد. منم پیشونیشو ناز میکردم و بی صدا اشک می ریختم.
یه بار دیگه هم یادمه بعد بیهوشی اش لااله الا الله و استغفراالله میگفت! همچین مامان نازی دارم من.
بهش آمپول زدن و خدا رو شکر کم کم دردش آروم شد و به هوش اومد ولی چون باید تا 10 شب ناشتا می بود گرسنه ش بود. هر نیم ساعت بهش قد یه قاشق مرباخوری آب میوه می دادم و لبشو با دستمال خیس میکردم. دستش توی دستم بود و هی بوس میکردم و گونه و پیشونیمو بهش می مالیدم و گریه میکردم. سردش بود و بخاطر داروی بیهوشی لرز بعد از عمل داشت. پتو انداختم روش و هی دستاشو تو دستم گرم کردم تا کم کم ناله اش خاموش شد و تونست بخوابه.
تا 8 شب پیشش بودم و علی و داداشام اومدن و خواهرمو آوردن که پیشش بمونه و من برگشتم. ساعت 9.5 شب هم بلیط داشتیم و اومدیم قم. صبح زنگ زدم مامانم گوشی رو برداشت و گفت دکتر اومد مرخصش کرده و منظره داداشم بره کارای ترخیصشو انجام بده بره خونه.
اینم از سفر اخیر ما به شمال!
خدایا هزاران هزار بار شکرت که مامانمو بهم برگردوندی. دیوانه اتم خداااااااااا
زندگی بدون مادر و پدر خیلی سخته. تصور از دست دادن عزیزانم دیوونه م میکنه. خدایا همه پدراو مادرا رو سالم و سلامت در پناه خودت حفظ کن
از همگی التماس دعا
مدتها بود که روبان دوزی رو دوست داشتم و کلی فایل آموزشی دانلود کرده بودم اما تنبلی میکردم و نمیرفتم وسایلشو بخرم. دو سه هفته پیش بالاخره رفتم ربان و سوزن و کارگاه و هویه و چسب حرارتی خریدم ولی باز نمیرفتم سراغش. تا اینکه بالاخره دیروز در یک اقدام انتحاری رفتم کتابشو آوردم و یه پارچه الکی پیدا کردم و با مداد طرحو روش کشیدم و شروع کردم به کار.
یکی دو ساعت طول کشید و با تشویق های بی امان علی مبنی بر اینکه "اصلاً بهت نمیاد روبان دوزی و مقاله نویسی و پشت لپ تاپ نشستن بیشتر بهت میاد!!!"، بالاخره تمومش کردم و در آخر توسط اوشون ملقب به "فاطیما بانوی روبان دوز" شدم و اعتراف کرد که ترشی نخورم یه چیزی میشم
این هم اولین روبان دوزی اینجانب که خالی از اشکال نیست اما دوستش می دارم ژیاد ژیاد!
پ ن: اینقده دوس دارم گلدوزی و خیاطی رو هم یاد بگیرم. 4شنبه نشد برم کلاس و امروز به امید خدا میرم. انشالله که بتونم کلی لباس خوب یاد بگیرم!
پ ن2: دیشب و امروز قم بارونیه. هوا توپ توپه. عینهو خود شمال. یعنی من و علی مثل ندید بدیدا رفتارمیکنیم بسکه ذوق زده میشیم! اینم چندتا عکس از این حال و هوا ادامه مطلب ...
سلام. دیدم غیبتم طولانی شده، گفتم یه ابراز وجودی بنمایم!
بعله دوستان. 5شنبه صبح من به کنگره رفتم. چشمتون روز بد نبینه. شیکممو صابون زده بودم که یه کیف خوشگل و موشگل بهم بدن اما اگر شما کیف دیدید، ما هم دیدیم! یعنی حتی به سخنران هاشونم کیف نداده بودن چه برسه به پوستراشون!
اولندش که اصلن کنگره اش بین المللی نبود! دومندشم فقط دکتر لاریجانی رو دیدم و خبری از دکتر ولایتی و هاشمی و غیره و ذالک نبود که نبود! یعنی اصن کنگره در حدی نبود که اینا بیان! بعله
خولاصه، پوستره رو رفتم چسبوندم به دیوار و رفتم تو سالن ببینم سخنرانیش در چه سطحیه. بدک نبود ولی خداییش کنگره و سمینارهای قبلی که من رفته بودم یه چیز دیگه ای بود! دو تا از دکترایی که بابل بودنو دیدم و ذوق درکردم از خودم! :دی
بعدش ساعت 11 بود که حوصله م سر رفته بود. گفتم برم خونه دیگه! بعد گفتم این همه راه اومدم. یه ساعت وایسم نهار بخورم و برم! چشمتون روز بد نبینه. نهارشون سبزی پلو بود با ماهی. قد یه بچه 14 ساله برنج ریخته بودن! فقطم ترشی دادن و نوشابه. از سالاد مالاد هم خبری نبود! بعدشم نهارو باید ایستاده میخوردی! حالا فک کنید ماهی رو آدم ایستاده بخوره چه شود!!!
هیچی دیگه دست از پا درازتر برگشتم خونه در آغوش اسلام! پدرشوهرم هم اون شب بود و جمعه صبح برگشت شمال. این بود انشای ما!
بگذریم. الان ذوق دارم کلی. در به در دنبال کلاس خیاطی عصر بودم و پریروز اینقدر اینور اونور زنگ زدم که بالاخره یه جا پیدا کردم و گفت عصرا کلاس داره. خلاصه قرار شد امروز برم کلاس. هفته ای سه روز هست و ساعت 3 شروع میشه. اینطوری منم راحت میرم سر کار و بعدش هم کلاس.
الان در آسمونها سیر میکنم و از شادی در پوست خود نمی گنجم! خیاطی رو واقعاً دوست دارم و به نظرم هنریه که هرزنی باید تا حدی بلدش باشه. حداقل از پس کارای خودش بر بیاد دیگه!
حالا امروز برم ببینم دنیا دست کیه.
هورااااااااااا