باورم نمیشه 31 هفته و 1 روز گذشت. تو این چند وقت خیلی مشکلات داشتم ولی وقتی خدا یه فرشته کوچولو تو وجودت قرار میده، قدرت تحمل درد و مشکلاتشو هم بهت میده. اصلاً به شوق دیدن روی اون فندق کوچولو هم شده همه دردها شیرین میشه و با دنیا اومدن و درآغوش گرفتنش همه چی از ذهن آدم پاک میشه. که اگر غیر این بود، هیچ زنی دوباره باردار نمیشد و هیچ بچه دوم و سوم و چهارم و ... ای متولد نمیشد...
بارداری حس شیرینیه. شیرینتر از تصور آدم. لحظه به لحظه ش برام قشنگ بود. حتی با وجود درداش. وقتی تو شکمت تکون میخوره و با دست و پاهاش دیواره شکمتو فشار میده و دستتو میذاری رو شکمت و قشنگ حس میکنی بدنشو، شیرینترین لحظه عمرت رقم میخوره.
وقتی اولین تکونش که مثل دست و پا زدن ماهی یا پف کردن پاپ کورن یا حرکت باد تو روده ات هستو حس میکنی، انگار تمام دنیا رو بهت دادن. هر روز که میگذره و میگذره، تکونهاش قوی تر میشه و بیشتر حس میکنی وجودشو. باهاش خو میگیری و میشه بخشی از وجودت. حسی که مطمئنم بعد از دنیا اومدن بچه هم دل آدم براش تنگ میشه. انگاری تکه ای از وجودت با زایمان ازت جدا میشه.
همیشه دوست داشتم مادرشدن رو تجربه کنم و خدا رو بینهایت شاکرم که منو لایق دونست و دارم تجربه ش میکنم. هر روز از روز قبل بیشتر شیفته ریحونم میشم و قدر لحظه لحظه های بارداری رو میدونم. باهاش حرف میزنم و شعر میخونم و از بودنش لذت میبرم.
امیدوارم خدا این لذتو نصیب همه کسانی که دلشون بچه میخواد بکنه و دامنشون سبز بشه.
هفته قبل از ولایت برگشتیم. یکشنبه صبح با مامانم و خواهرم و زن داداشم که بارداره برای خرید سیسمونی رفتیم تهران. اول رفتیم جمهوری (پاساژ همایون) ولی چیز خوبی پیدا نکردیم. زیاد فرصت نداشتیم. برای همین رفتیم بازار بزرگ راسته سیسمونی هاش و خرید کردیم. سعی کردم منطقی خرید کنم و به مامان بابام فشار نیاد. سایز 0 و 1 و 2 و 3 یک دست 5 تیکه خریدم. یه کالسکه دسته عصایی گرفتم، پتو و بقیه لوازم رو هم گرفتم. تا حد امکان اسراف نکردم. روروئک رو اومدم قم گرفتم. میخواستم لحاف دشکشو خودم بدوزم که ارزونتر در بیاد اما مامانم گفت نه و آماده خرید.
خیلی از خریدها رو نمیخواستم انجام بدم اما به اصرار مامان گرفتم. در مجموع یک میلیون و 200 هزار تومن شد تمام خریدهام! و من در حسرت هیچ چیز نبوده و نیستم. همینکه مامان بابام سلامت باشن برام قد تموم دنیا می ارزه و شادم. لباس مهمونی و این چیزاشم باشه خودش دنیا میاد بر اساس سایز واقعیش میخریم به امید خدا. اینطوری لذتش بیشتره عکس خریدهامو هم هروقت حال داشتم میذارم ببینید.
امروز صبح مامان اینا برگشتن. مطمئنم خونه سوت و کوره و دلم براشون تنگ شده از همین الان. اگر شهریور نیان، دفعه بعد که میبینمشون به امید خدا برای زایمانه. برای زایمان میخوام برم شمال. امیدوارم که بشه طبیعی زایمان کنم. شنبه که سونو رفته بودم بچه سفالیک بود (با سر) و اگر تو سونوی 36 هفته هم همینطور باشه میشه طبیعی دنیا بیاد. تا خدا چی بخواد...
امیدوارم که این چند هفته هم به امید خدا به سلامتی بگذره و چشمم به دیدن ریحون خانومم روشن شه...
اینم عکس تکه ای از بهشت که در سفر آخرمون به ولایت رفته بودیم اونجا
اینقدر ننوشتم که دست و بالم به تایپ کردن نمیره! البته موضوع خاصی برای نوشتن ندارم. تا حدی که دیشب به علی گفتم سوژه برای نوشتنم پیدا کنه
جونم براتون بگه که الان هفته 28م بارداری هستم. از اول بارداری هر روز یه جام درد میکرد. یه مدت تهوع استفراغ داشتم، یه مدت سوزش سردل شدید که الانم دارم ولی قابل تحمل شده و با گذاشتم دوتا بالشت زیر سرم بهتره
اون اوایل بارداری که کمردرد داشتم و درد شکم که با تغییر سبک نشستن و دراز کشیدنم بهتر شد
بعد واریس پام عود کرد و پادرد اومد سراغم و الان علاوه بر اون دوتا بالشت زیر سرم، سه تا بالشتم باید زیر پام بذارم و بخوابم
چند روزی هم ورم شدید پا پیدا کردم و کف پام شدیداً درد میکرد که مثل واریس با بالا بردن پام بهتر شد
اضافه وزن هم که الی ماشاء الله پیدا کردم و تو 24 هفته 18 کیلو وزنم بالا رفت و همه بهم گفتن چاق شدی و هشدار دادن بهم، غافل از اینکه هیچکس توجه نکرد خوردنم دست خودم نیست و نمیتونم نخورم چون ضعف میکنم و بیحال میشم. فقط علی بود که میگفت بعد زایمان با ورزش و شنا لاغر میشی. البته گاهی هم میگه تو نمیتونی لاغر شی و من کمال تشکر رو ازش بجا میارم بابات دلداری ای که بهم میده!
الانم دو سه هفته است مفصل متصل کننده پا به بالاتنه ام درد میکنه و موقع راه رفتن و خوابیدن اذیتم میکنه. اینو دیگه نمیتونم کاریش کنم چون بخاطر فشار آوردن بچه به عصب و مفاصله و باید تحمل کرد فقط
حالت تهوع و حساسیت به بوی غذا، ضعف و بی حالی، افت فشارخون و قندخون، خستگی و خواب آلودگی، عدم لذت بردن از غذاها هم تو اوایل بارداری تجربه کردم که گذشت
به قول مامانم ابودردا شده بودم
علی میگه کلید بهشتو الکی به آدم نمیدن که
با خودم میگم بچه م سالم باشه، همه دردا رو به جون میخرم. عیبی نداره. به شوق دیدن روی ریحون خانومم همه چی رو تحمل میکنم. از تک تک ثانیه هام لذت میبرم. با تکون خوردنش دلم غنج (قنج؟) میره و ذوق میکنم، باهاش حرف میزنم، ازش میخوام برای دوستام و کسایی که ازم خواستن دعاشون کنم دعا کنه، براش شعر میخونم، دست میکشم و نازش میکنم و خدا رو بابت داشتنش شکر میکنم.
هفته بعد به امید خدا میریم ولایت. میدونم سخته ولی به شوق دیدن مامان بابام و خواهر برادرا و متعلقاتشون تحمل میکنم و بعدش هم با مامانم میخوایم بریم تهران برای خرید سیسمونی.
تخت و کمد و ننو و گهواره نمیخوام بگیرم. فقط ضروریات رو میگیرم و لباس هم زیاد نمیگیرم. نمیخوام اسراف بشه. تازه شم من نمیدونم بچه درشته یا ریز و برای همین خرید لباس بیرون کار اشتباهیه به نظرم.
زیرانداز و بالشت و پتوشو میخوام با مامانم بدوزم و مثل خرید جهیزیه ام دلم نمیخواد بیخودی به بابا مامانم فشار بیارم. ضمن اینکه از تجملات و ریخت و پاش خوشم نمیاد و دلم میخواد همه چی ساده باشه و کم هزینه.
انشالله به وقتش هرچی لازم داشت خودمون میگیریم. امیدوارم بتونم بهترین چیزها رو با بهترین و مناسبترین قیمت بخرم.
دیگه فعلاً همین
امیدوارم به حق این ماه عزیز، همه کسانی که در آرزوی بچه دار شدن هستن دامنشون سبز بشه و برای خرید سیسمونی اقدام کنن
اینم عکس آشی که چند وقت پیش درست کردم و به نظرم خوب شده بود. تروخدا فحش ندین بهم