زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

عمر دست خداست

حالم گرفته است. یادتونه گفته بودم علی یه دوستی داره که باهاشون رفت و آمد داریم و تو ساختمون اونا یه واحد گرفتیم؟ این بنده خدا یه برادرخانم متولد 64 داشت که چند سالی بود هر دو هفته دو سه روز شکم درد بسیار شدید داشت ولی علتی براش پیدا نمیشد.

دو ماه پیش مهسا (خانم دوست علی) زنگ زد و گفت ببینم ICU بیمارستانمون تخت خالی داره که داداششو بیارن اونجا یا نه. گویا دوباره شکم دردش عود کرده بود و شدیدتر از همیشه بود. خلاصه به رئیس بیمارستانمون زنگ زدم و چون باهاش برای نوشتن مقاله و کتاب همکاری میکنم یه تخت خالی جور کرد و آوردنش بیمارستانمون. دردش شدید بود و با مورفین آروم نمیشد.

علت شکم دردش مشخص شد. پانکراتیت شدید داشت. درمانو شروع کردن و بهتر شد. چند روز بعد مرخص شد. خونه که رفت باز دردش شروع شد و تنفسش هم سخت شد. باز برگردوندنش بیمارستان و با خونریزی شکمی و آمبولی ریوی بخاطر وجود لخته توی رگش مواجه شدن. هموگلوبینش رسید به 5 و حالش وخیم شد. فرداش ایست قلبی کرد و دو بار احیا کردنش و برگشت اما گفتن باید عمل بشه فورا و شانس زنده موندنش خیلی کمه.

عمل کردن و زنده موند. گفتن اگر دو سه روز زنده بمونه احتمال موندنش زیاده. خانواده ش تو شرایط بدی بودن. خواهره هی بهم زنگ میزد و چون من پزشکاشو میشناختم همش در ارتباط بودیم باهم و در جریان ریز به ریز مسائلش بودم. شکمشو باز کردن و خونریزی رو بعد از چند روز تونستن قطع کنن و هر روز یه قسمت از پانکراسش رو که نکروز شده بود در می آوردن. بعضیا میگفتن میمونه و بعضیا امید نداشتن.

بخاطر ترشحات صفراوی و ورم روده شکمشو نمی بستن و تنفسش هم با دستگاه بود. خلاصه اوضاعش وخیم بود. مهسا خیلی بی تابی میکرد و همش با گریه زنگ میزد و ازم میخواست خبرشو از دکتر بگیرم. دوره نقاهتش سپری شد. روز به روز اوضاعش بهتر شد و 50-60 روز از شروع دردش گذشته بود. بنده خدا این مدت هیچی نخورده بود و تازه هفته قبل براش یک کمی آب شروع کردن که بعد از یک هفته آب میوه شروع کنن. 

چون غذاش فقط سرم بود خیلی لاغر و ضعیف شده بود و براش مکمل ویتامین شروع کردن. خلاصه همه جوره تحت نظر بود و یک روز در میون میبردنش شستشوی شکمی میدادن تا ترشحاتش قطع بشه. همه چی خوب بود. چند روز پیش بابام اینا اومدن اینجا و من درگیر مهمون بودم و فرصت نکردم زنگ بزنم و فکر میکردم بهتر شده باشه تا اینکه دیروز صبح دوست علی زنگ زد و گفت اون بنده خدا فوت کرد...

من و علی شوکه شدیم. اصلاً باور نمیکردیم حالا که این همه مدت زنده مونده بمیره... به دکترش زنگ زدم گفت بخاطر ضعف عمومی و تب و عفونت و بی حالی فوت کرد. همش تو فکر مهسام. پسره تک پسر و بچه اول بود و زن داشت و یه دختر 5 ساله!

امروز علی رفت تشییع جنازه اش. وقتی اومد شروع کرد به گریه کردن. از وضع مهسا و دویدنش پشت جنازه برادرش گفت. از حال باباش که دو نفر دو طرف بدنشو گرفته بودن تا نیفته زمین گفت... از بی قراری مادرش و خواهر کوچیکش...
امشب شب اول قبرش بود. اون بنده خدا که رفت و راحت شد از درد کشیدن و مطمئنم این مدت برای بخشیدن گناهاش خدا زنده نگهش داشت اما دلم برای بازمونده ها و دخترش کبابه ... خدا بهشون صبر بده و برای هیچ کسی نیاره.

یه پانکراس به اون کوچیکی الکی الکی جونشو گرفت. از دیروز تا الان هر لحظه یاد اون و خانواده ش آرومم نمیذاره...
حتی تصورشم دیوونم میکنه چه برسه به واقعیتش!!! کمتر از یک ماه دیگه قراره بریم توی اون ساختمون. چقدر من و مهسا ذوق داشتیم برای همسایه شدن و بیشتر شدن رفت و آمدمون و پیاده روی و ورزش دوتایی مون... امیدوارم مهسا زودتر با شرایط کنار بیاد و زندگیش به روال عادی برگرده. مطمئنم حالا حالاها خنده رو لباش نمی شینه و داغدار میمونه. خدایا بهش صبر بده 
نظرات 21 + ارسال نظر
من یکشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 08:59 ق.ظ http://timebomb.persianblog.ir/

خدا رحمتش کنه. چه دردناک
ولی بنده خدا دقیقا چرا فوت کرد؟ چه مشکلی براش پیش اومد و چرا؟ مشکلش رو یه جوری بگید که ما عوام الناس هم بفهمیم.

التهاب لوزالمعده و خونریزی شکمی که منجر به عفونت شد و بعد هم بخاطر ضعیف شدن زیاد بدلیل غذانخوردن و تب غیرقابل توجیه

[ بدون نام ] یکشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 02:03 ب.ظ

سلام
خدا رحمتش کنه.چقدر مرگ جوون زیاد شده.
مادرو خواهرش که فقط داغ دیدن،فوقش یه سال دیگه سرشون گرم زندگی خودشون میشه.
بدبخت زن و بچش شدن که هم داغ دیدن هم تنها شدن و آواره.
تازه ازین به بعد حرف وکنایه های فامیل شوهر و نگاه بد هر کسی رو هم باید تحمل کنن.

سلام
دقیقاً

لیلا شبهای مهتابی یکشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 10:02 ب.ظ http://yalda4000.blogfa.com

سلام فاطیما جون... خوبی؟ ریحون چطوره؟؟؟؟ هیچی نگو که منم همکارم مجرد هم هست دیروز طفلی تو حموم دچار گازگرفتگی شده.. تازه پیمانی شده بودیم بعد از 5-6سال سختی. بچه ها میگن یکی دو روز پیاپی آب حموم همینطور بازبوده و روش میریخته هیچکی خونشون نبوده نمیدونم سفر بودن کجا بودن که این تنها بوده.. طفلی چقدر پرتلاش و امیدوار بود تازه تو این سن تربیت معلم هم قبول شده بود لیسانس داشت. دوباره داشت میخوند. خدا جفتشونو بیامرزه... دنیا همینه غافلگیر میکنه :-(

سلام عزیزم
ما خوبیم. تو خوبی؟

چه مرگ دردناکی
خدا رحمتش کنه

شوریده دوشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 09:25 ق.ظ http://shorideh07.blogfa.com

روحش شاد
واقعا سخته
خدا بهشون صبر بده

انشالله

مرمر سه‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 02:07 ب.ظ http://Www.ruznameyezendegi.blogfa.com

خدا رحمتش کنه.... چقدر سختی کشیده....
دلم سوخت خیلی....طفلک خانواده اش....

اهوم

گلابتون بانو سه‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 05:45 ب.ظ http://golabatoonbanoo.blogsky.com/

خدا بیامرزدش و به خانواده اش صبر بده. داغ جوون خیلی دردناکه...

خیلییییی

سمیه م سه‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 08:34 ب.ظ

چقدر فاجعه بار که کادر پزشکی متوجه نشه که با این وضعیت بیمار، ضعف بدن اونقدر بالا خواهد بود که دیگه نمیتونه زنده بمونه! تحملش سخته که اصل بیماری مرتفع بشه بعد شخص به خاطر ضعف بدن و اینکه دیگه قدرت تحمل شرایط رو نداشته بمیره!! :(
امیدوارم خدا به خانواده ش مخصوصا خانم و دختر و مادرش صبربده.
بعضی داغها هست هیچوقت از دل آدم نمیره. آدم حتی وقتی داره میخنده سوزش و درد توی قلبش رو احساس میکنه..

دختر جان سیستم ایمنی اش پایین اومده بود و ضعف بخاطر افت شدید وزن طی این دو ماه بود
ربطی به کادر پزشکی نداره
دکتر مکمل های ویتامینی رو براش تجویز کرده بود اما بخاطر مجموعه شرایطی که بود این اتفاق افتاد
عمر هم دست خداست
مطمئناً پیمونه اش پر شده بود

درست میگی این داغ هیچوقت فراموش نمیشه

ساناز چهارشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 07:08 ب.ظ http://mahemoon.persianblog.ir

خیلی ناراحت شدم مرگ پیرش غم داره وای به جوونش.

شیرین پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 07:57 ق.ظ

چه غم انگیز خدا به داد خونوداه ش برسه خدا خودش مراقب دخنر 5 ساله ش باشه که تو این سن کوچیک بی پناه شد

اشالله

سمیه م پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 12:37 ب.ظ

چه میدونم! در هر حال همین شرایط روباید کادر پزشکی می فهمید و در نظر می گرفت دیگه! نه؟!
شایدم کاری ازشون برنمیومده :(
در هر حال خدا رحمتش کنه.
حالا بگذریم..
یه سوال ازت دارم. میشه لطفا یه بیمارستان خوب برای یک زایمان راحت در قم معرفی کنی! بیمارستانی که صریح بگم ماماهاش آدمیزاد و با شعور باشند :دی
با احترام به همه ی ماماها! منظورم رو متوجه شدی دیگه :)

عزیزم من در جریان ریز به ریز روند درمانش بودم و دیدم که نمیشد واقعاً اقدام دیگه ای انجام داد
هرکاری که میشد براش انجام دادن
مرگ و میر این بیمارا خیلی بالاست و زنده موندنش تا همین مدت مثل معجزه بود برای همه

در مورد زایمان هم بیمارستان ایزدی قم با اتاق خصوصی و سرویس بهداشتی جدا رو پیشنهاد میکنم
با اینکه مرکز دولتی و آموزشی بود اما من شخصاً ازش راضی بودم
خوبیش رایگان بودن زایمان طبیعی و زایمان بی درد با بی حسی از کمره که تو بعضی از بیمارستان ها فقط اجرا میشه

فاطمه۳۱۳ جمعه 10 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 06:59 ب.ظ

سلام بعد مدتها اومدم اینور سر بزنم وای چه خبری بود خدا رحمتش کنه چقدر از این ۶۴ ایها البته دور از جونت که اینجوری از دنیا میرن زیاد شده...انگار تلنگری برای منه...مواظب خودت و دخترت باش خانمی...نااروم بودم خودم با این اتفاق هم بدتر شدم...روی گل دخترتو ببوس...یاعلی

سلام عزیزم
چرا نا آروم بودی قربونت برم؟
یاد مرگ باید همیشه همراه آدم باشه

اماسیس جمعه 10 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 08:13 ب.ظ http://emasis.blogsky.com/

چه بد
خدا رحمتشون کنه و سلامتی و صبر و به خانوادش بده

سلامت باشید

خانومی یکشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 08:19 ق.ظ http://khanoomivaaghayehamsar.persianblog.ir/

خدارحمتش کنه

انشالله

لیلا شبهای مهتابی دوشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 09:13 ب.ظ http://yalda4000.blogfa.com

سلام عزیزم.... چرا پست جدید نمیزاری... خیلی دوست دارم عکسهای جدید ریحون رو ببینم... این گل دختر چه قدی شده؟؟؟ :-)

سلام عزیزم
اتفاقا اومدم پست جدید بذارم

نجمه سه‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 07:24 ب.ظ http://akharegheseh.blogfa.com

خدا رحمتش کنه...

ببخشید منم میتونم رمز داشته باشم؟

انشالله
چرا نمیشه؟

اماسیس جمعه 17 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 06:08 ب.ظ http://emasis.blogsky.com/

سلام
الان من میتونم رمز رو داشته باشم آیا ؟ اون پست پایینی ها هم رمزییست خب

سلام
بله که میشه

مامان یاسمین سه‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 10:13 ق.ظ

قدم نوررسیده مبارک عزیزم
منم می خوام عکسشو ببینم

ممنون عزیزم
چشم

Fahimeh چهارشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 04:52 ب.ظ http://mohamadofahimeh91.blogfa.com

ببخشید گلم رمز قبلی رو میزنم بهم اجازه نمیده روی ماه ریحون جونمو ببینم

جودی آبوت جمعه 1 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 08:11 ب.ظ

سلام فاطیما. منو یادته؟ تبریک می گم تولد دخترتو. ایشاا... روزای خوبشو ببینم. بهم رمز بده کوچولوتو ببینم

بلورین دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 12:02 ب.ظ http:// boloorin.blogsky.com

خدا رحمتش کنه
این گویا عمرش تمام بوده...بعضی وقتا آدم هر چی دست و پا میزنه بازم اون چیزی نمیشه که دلش میخواد...ولی بنده خدا حیف از جوونیش...خدا به خانواده ش صبر بده...خیلی سخته

اهوم

narjes شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 01:41 ب.ظ

سلام عزیز دلم... خوبی؟ ریحوون جون خوبه خاله فداش بشه؟ میدونی چن وفته خبری ازت ندارم؟ جواب تلفن و اس رو که نمیدی!! پستات هم که رمزیه.... دلم برات تنگ شده... انشا الله امیشه خوش باشی...( راستی خونه گرفتیم ولی فعلا رهن دادیم)

سلام نرجس جون
خوبه عزیزم
شرمنده ام
مبارکه. به سلامتی
انشالله هرچه زودتر برید توش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد