این دو هفته بدترین روزهای عمرم بود. هیچوقت به مدت طولانی مریض نشده بودم تو عمرم. از روز 11 فروردین که مریض شدم، این مریضی یکسره باهام بود. نمیدونم سرمای ویروسی بود یا تهوع استفراغ ویروسی. به هر حال هرچی بود ویروس میروس توش دخیل بود و لامصب ول کن نبود! روز سیزدهم با دیدن مامانم ظاهراً خوب شده بودم ولی وقتی برگشتیم، از همون روز مریض شدم. سرما خوردم اساسی. در کنارش هم حالت تهوع داشتم.
بیحال بودم و حوصله هیچ کاری رو نداشتم. حتی نمیتونستم غذا بخورم و اشتهامو به کل از دست داده بودم. غذا نخوردن و عدم مصرف دارو هردو باعث ضعف و بیحالی بیشتر و بیشترم شد. هیچ لذتی از زندگی نمیبردم و نمیتونستم مرخصی هم بگیرم چون قراره رزیدنت داخلی بگیره دانشگاهمون و برای همین باید CV اعضای هیئت علمی رو دو روزه تکمیل میکردیم تا وقتی از وزارتخونه میان مدارک ناقص نباشن.
یعنی فقط میومدم سرکار و به زور خودمو نگه میداشتم و جنازه م میرسید خونه! آبریزش بینی و ضعف و گلودرد و خلاصه هرچی بگم کم گفتم. باز اگر تهوع نبود قابل تحمل بود! شنبه قرار بود بازرس بیاد و 5شنبه بهم گفتن باید تا شب بمونی. حالا اینقدر حالم بد بود که نمیتونستم سرپا وایسم. رفتم سرم و آمپول گرفتم و همکارم آمپولمو زد.
مامانم و داداشم اینا ظهر 5شنبه اومدن و فرداش برگشتن. کلی التماس کردم تا قبول کردم برم خونه ولی باید کارارو میبردم که انجام بدم. اصلاً نمیفهمیدن که من باردارم و سرما خوردم و تهوع دارم و اشتها به غذا ندارم و باید برم خونه یه چیزی بخورم تا جون بگیرم.
به هر وضعی بود رفتم خونه. مامانمو که دیدم انگار تمام مریضی آوار شد رو سرم. دیگه افتادم و مامان بهم سرم وصل کرد و دوباره آمپول زد. بهش گفتم برام سوپ بذاره ولی بوی سوپ که بلند شد دیدم نمیتونم تحمل کنم و رفتم روی تخت دراز کشیدم. همه چی حالمو به هم میزد. مامان از ولایت برام سبزی تازه آورده بود. گفتم یه کم تن ماهی گرم کنن شاید بخورم.
علی برام آورد و شکر خدا تونستم با سبزی تازه چند تا لقمه بخورم و یکم جون بگیرم. برام آب میوه و هندونه آوردن و به زور خوردم. به لطف خدا کم کم جون گرفتم و فردا صبح همگی رفتیم جمکران. از خدا خواستم کمکم کنه. واقعاً مریضی بده مخصوصاً وقتی باردار باشی و اشتهاتو از دست بدی و حالت تهوع داشته باشی و بوی غذا اذیتت کنه.
مامان اینا که رفتن نشستم کار اداره رو انجام دادم و تا 3.5 صبح بیدار موندم. دو شب بود سوزش سردل شدید داشتم چون بخاطر حالت تهوعم همش نوشابه میخوردم و اذیت شده بوده. شنبه به هر نحوی بود رفتم سرکار و بالاخره تا ظهر کارم تموم شد و بازرسا اومدن و شکر خدا بعد از تلاش های بی شمار من و بقیه با درخواست رزیدنتیمون موافقت کردن و یک کم خستگی از تنم در رفت.

شکر خدا و گوش شیطون کر روز به روز حالم بهتر از قبل داره میشه و تازه دارم میفهمم زندگی چقدر قشنگ بود و من نمیتونستم ازش لذت ببرم! تمام دیروز و پریروز هم شهرداری و ثبت اسناد بودم برای تعویض سند خونه و کارای نوسازی و شهرسازی و گیر و گور بیخودی که دو روز تمام بخاطرش دوندگی کردم ولی شکر خدا تموم شد و مونده فقط عوارض مالیاتی تا بتونیم خونه رو به نام خریدار بزنیم و پولمونو کامل بگیریم ازش. این پروسه یحتمل دو هفته ای طول میکشه ولی خب بالاخره باید انجام بشه!
پریروز باکس های سبزیمو تو تراس گذاشتم و خاکشونو شیار کردم و آبیاری کردم و توشون سبزی کاشتم و به امید سبز شدنشون جونی تازه گرفتم و بهشون آب میدم. تخم هندونه هم خیس کردم تا جوونه بزنه. امروز هم تخم خیار و گوجه میخوام خیس بدم که به امید خدا اونا هم سبز بشن و حالم بهترتر بشه...

پیش به سوی دنیایی قشنگ و ناب 