زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

مامان منهای کیسه صفرا!

سه شنبه رفتیم شمال. شب رسیدیم. روز تاسوعا ساعت 8 صبحخاله ام زنگ زد و پرسید کجایی؟ گفتم خونه پدرشوهرم. گفت نمیخوای به مامانت سر بزنی؟ گفتم عصر میام. چطور؟ گفت یه کمی حال نداره! خبر دادنت تو حلقه خاله جان! گفتم چش شده؟ گفت کیسه صفراش سنگ آورده و درد داره. باید عمل شه و میگه به تو نگن! منتظره تو بیای.

سریع آماده شدم و با علی رفتیم پیشش. پشت تلفن صداش بی حال بود ولی میگفت مادر من درد ندارم. نگران نباش! تندی رفتیم خونه مادرجونم. از دیروز اونجا بود و گفت بابام و من نفهمیم! من که رسیدم بی حال بود. مورفین تزریق کرده بودن بهش. بابام هم تازه اومده بود. غذا نمیخورد. براش کباب درست کردم و دادم خورد. هرچقدر زمان میگذشت احساس میکردم روحیه اش بهتر میشه و دردش کمتر.

خدا رو هزاران مرتبه شکر تا غروب دردش ازبین رفت و آروم بود. خاله م میگفت ببریم بیمارستان خصوصی زود عملش کنیم. با دو سه تا جراح که صحبت کردم گفتن باید کیسه صفراش در بیاد و چون الان التهاب داره بهتره دو سه روز بمونه و با مسکن دردش کنترل شه تا شنبه. با یک جراح هماهنگ کردیم و قرار شد شنبه عصر ببریمش مطب معاینه ش کنه و بعد بستری بشه برای عمل. 

بلیط جمعه رو کنسل کردم و قرار شد شنبه برگردیم. نمیتونستم بدون روشن شدن تکلیف مامانم برگردم. برای همین صبح شنبه با دکتر هماهنگ کردم که مامانو ببینه و در صورت امکان بستری شه تا عصر عمل کنن. رفتیم ولی دکتر جلسه داشت و دستور بستری داد و بردم بستریش کردم و آزمایشات و عکس گرفتن تا دکتر بیاد. ساعت 11 بود. رفتم خونه وسایلو جمع کردم و ساعت 2 برگشتم پیش مامان.

ساعت 2.45 بردنش اتاق عمل. جراحی با لاپاروسکوپی بود (4تا برش یک سانتی روی شکم) و خطر پارگی روده وجود داشت ولی بعد عمل راحت تر از برش معمولی جراحی بود. وقتی بردنش هیچکس پیشم نبود. همه چی یهویی شده بود. بغض کرده بودم و نمیدونستم باید چه کنم. یهو گریه م گرفت. نمیدونم چم شده بود. من بدون مامانم می میرم. نمیتونستم تصور کنم مشکلی براش پیش بیاد. دکتر 3.15 اومد پیشم و ازم اجازه گرفت شروع کنه کارشو. یه دکتر دیگه سفارش مامانو کرده بود و دکتر فکر میکرد من دکترم! برای همین خیلی تحویلم میگرفت. ساعت 4 دکتر صدام کرد و گفت شکر خدا عمل با موفقیت انجام شد و باید به هوش بیاد تا بیارنش بخش. 

یک ساعت بعد مامانو آوردن بیرون. داداشم و داییم و زنداییم اومده بودن و فقط زنداییم بالا بود. مامانو که آوردن همش میگفت اشهد ان لا اله الاالله اشهد ان محمدا رسول الله. میگفت نماااااااازم قضا شد. خدایا منو ببخش نمازمو نخوندم. استغفرالله. میگفتم مامانی هنوز اذان نشده. وقتش شد بهت میگم. میگفت ها؟ اذان نشده، باشه باشه. باز شروع میکرد و حمد و سوره می خوند. بدصحنه ای بود. درد داشت و موقع به هوش اومدن این حرفا رو میزد. منم پیشونیشو ناز میکردم و بی صدا اشک می ریختم.

یه بار دیگه هم یادمه بعد بیهوشی اش لااله الا الله و استغفراالله میگفت! همچین مامان نازی دارم من. 

بهش آمپول زدن و خدا رو شکر کم کم دردش آروم شد و به هوش اومد ولی چون باید تا 10 شب ناشتا می بود گرسنه ش بود. هر نیم ساعت بهش قد یه قاشق مرباخوری آب میوه می دادم و لبشو با دستمال خیس میکردم. دستش توی دستم بود و هی بوس میکردم و گونه و پیشونیمو بهش می مالیدم و گریه میکردم. سردش بود و بخاطر داروی بیهوشی لرز بعد از عمل داشت. پتو انداختم روش و هی دستاشو تو دستم گرم کردم تا کم کم ناله اش خاموش شد و تونست بخوابه. 

 تا 8 شب پیشش بودم و علی و داداشام اومدن و خواهرمو آوردن که پیشش بمونه و من برگشتم. ساعت 9.5 شب هم بلیط داشتیم و اومدیم قم. صبح زنگ زدم مامانم گوشی رو برداشت و گفت دکتر اومد مرخصش کرده و منظره داداشم بره کارای ترخیصشو انجام بده بره خونه. 

اینم از سفر اخیر ما به شمال!

خدایا هزاران هزار بار شکرت که مامانمو بهم برگردوندی. دیوانه اتم خداااااااااا

زندگی بدون مادر و پدر خیلی سخته. تصور از دست دادن عزیزانم دیوونه م میکنه. خدایا همه پدراو مادرا رو سالم و سلامت در پناه خودت حفظ کن

نظرات 21 + ارسال نظر
سوری یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:35 ق.ظ http://www.jidman.blogfa.com

سلاااام.پس بالاخره اومدی.غیبتت کبری شده بود.
انشاالله سایه همه مامان بابا ها رو سر بچه هاشون باشه،واقعا نعمت های بزرگین.خدارو شکر که حالشون بهتره.قسمت بهوش اومدنشو که خوندم واقعا بغض کردم،چه مامان گلی داری.همه مامان ها گلن.

سلام عزیزم
آره بالاخره ماه در اومد، فاطیما از در اومد

انشالله

ali یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:15 ب.ظ

خودت که میدونی، من معمولا همیشه اصطلاح قوربونت برم رو نمی گم، ولی از کسایی که میگن خیلی خوشم میاد.احساس صمیمیت بیشتری می کنم.
الغرض:متنتو ه خوندم گفتم بهت بگم
من قوربون اشکات برم که همیشه آماده جاری شدنه
تو چشمه ای فاطیما
اشک کده ای فاطیما( بر وزن دهکده)

فاطی به قربونت بره همسر مهربون خودم
اشک کده تم تو حلقم!

نازنین بانو یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:49 ب.ظ http://www.mydays1390.blogfa.com

فاطمه جان خدا رو هزار مرتبه شکر به موقع رسیدی و به خیر گذشته .از وجود نازنین مادر و پدر هر چی بگی کمه.من گاهی دچار عذاب وجدانهای سختی میشم.ببین مادرت چقدر پاکه که در عالم بیهوشی این حرفها رو میزنه.
دلم چققققدر برای مادرم تنگ شد یهو

خب برو پیش مامانت عزیزم

قاسم دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:51 ق.ظ http://30salegie.blogfa.com

خدا رو شکر که خدا شفاشون داد.
ان شا الله همیشه سالم باشند .
آمین(دعای آخرتون)

شوریده دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:24 ق.ظ http://shorideh07.blogfa.com

سلام
خدا رو شکر که حالشون خوب شده و عمل خوب بوده
این عمل با لاپاراسکوپی خیلی خوبه یکی از نزدیکان من هم همین عمل رو کرد و خیلی خوب بود

narjes دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:56 ق.ظ

سلام عزیزم... خدا رو شکر به خیر گذشت... پارسال آذر ماه مامان هم صفراشو عمل کرد سنگش اینقد بزرگ بود که عملش خیلی طولانی شده بود من که داشتم از ترس سکته میکردم ولی خدا رو شکر بعدش زودی رو به را شد خوبی لاپاروسکوپی همینه... انشاالله سایه مامان بابات به سلامت رو سرت باشه... یادم پارسال بخاطر عمل مامان یه هفته شمال موندم....

خدا رو شکرحالش خوب شده
چه کیفی میده این موندن های طولانی!!!

fahimeh دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:24 ب.ظ http://mohamadofahimeh91.blogfa.com/

صدهزار مرتبه شکر که مادر گلت خوب وسلامت هستن انشاالله به حق آقا امام حسین (ع) خدا عمر با عزت بهشون عنایت کنه .

فدای تو

زهرا... دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:50 ب.ظ http://28mehr-8esfand.blogfa.com

وااای چه سخت بهت گذشته، با خوندن پستت یاد عمل بابام افتادم و اون استرس و اضطراب حین عمل،
خدا روشکر که به خیر گذشت، و عملشون رضایت بخش بوده،ایشااله مامانت سلامت باشن و نوه و نتیجه و ...شون رو ببینن
واقعا مادر پدرا نعمتن، اینجور وقتا آدم بیشتر قدرشون رو میدونه
به حق این روزا و به حق حضرت زینب س خدا عمر با عزت به همه ی پدر مادرمون بده و از ما هم راضی باشن

سلامت باشی
ممنون
انشالله

آویشن دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:16 ب.ظ

عزیزم خدا رو شکر که همه چی به خیر گذشت
الهی همیشه سایه پدر و مادر بالا سرتون باشه و خداوند بهشون عمر با عزیت همراه با سلامتی بده

ممنون

امروز چه خبر؟(مهربون خانوم) دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:43 ب.ظ http://emruzchekhabar.blogfa.com/

خداروصد هزار مرتبه شکر که حال مادرتون خوب شد.
خدا مادر و پدرت رو برات نگه داره.

فدای این مامان مهربون بشم من

گلی دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:02 ب.ظ

الهی بمیرم چه روزای سختی بوده..اما خدارو شکرکه به خیر گذشت. ایشالله زودتر مامانت خوبه خوب می شن

خدا نکنه عزیزم
ممنون

بهار سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:37 ق.ظ http://vanooshe1366.blogfa.com

اوه ، کیسه صفرا درد خیلی بدی داره . خدا رو شکر که مامان الآن سلامتن و همه چی به خوبی گذشت .
الهی ، دختر دختر که میگن همینه دیگه غمخواره مامان باباست .

دتر دتر
مامان شه دتر گره

نازنین بانو سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:58 ق.ظ http://www.mydays1390.blogfa.com

این موقع من سر کارم خواهر جان

خب عصر که میری خونه!

بانو سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:01 ق.ظ http://talkhoshirinezendegi.blogfa.com

خدا رو شکر به خیر گذشت، چقدر خوب که تو این شرایط کنارشون بودی

من سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:31 ب.ظ http://timebomb.persianblog.ir/

خدارو شکر که خطر رفع شد. ایشالا خدا به ایشان سلامتی بده و همیشه سایشون بالای سرتون باشه...

ممنون
سلامت باشید

حسنا بانو سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:55 ب.ظ

خدایا شکرت که مادرت خوب شد یعنی از موبایل که خونده بودما میخاستم بهت بگم منتها نشد
امیدوارم بهتر وب هتر بشن و سایشون همیشه رو سر تو و خانواده ات

فدای تو
همسری اومد خوش گذشت؟
الان خوشحالی؟

فاطمه۳۱۳ سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:25 ب.ظ

سلام عزیزدل. الحمدلله که خطر رفع شده. فدای دل پاک و مهربونت که اینقدر نگران شدی عزیزم. بحق این شبهای عزیز انشالله همیشه پدر ومادرت در پناه مولا باشن و سایه شون بالاسرشما. رفتی حرم خیلی خیلی دعام کن فاطیما جان..خیلی محتاجم...یاعلی

سلام عزیزم
ممنون
انشالله
چشم محتاجیم به دعا

اماسیس پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:57 ق.ظ http://emasis.blogsky.com/

سلام
مامانا همیبشه مامان اند چه با کیسه صفرا چه بدون کیسه صفرا

نعمتهای بزرگی هستن که خدابهمون داده و باید قدر دانشون باشیم":)

خدا به ایشون و پدر عزیزتون طول عمر بده ":)

سلام
بعله درسته
مامانا همیشه عزیزم
ممنون
همچنین

اماسیس پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:59 ق.ظ http://emasis.blogsky.com/

=================================
سلام.
شما و دوستان خوب وبلاگیتون رو به خوندن پست (سریال) رد پای دوست دعوت میکنم.
اماسیس 30/08/1392
==================================

ستاره شنبه 2 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:41 ق.ظ

فاطیمای عزیز سلام
خدارو شکر که حال مادرت خوب شد

سلام عزیزم
ممنون

اوا...کافه ی خیابان هفتم شنبه 2 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:04 ق.ظ http://jame-shokaran.blogfa.com

سلام دوست عزیز . ممنون از حضورتون . خدارو شکر که حال مادرتون بهتر شده . براشون ارزوی سلامتی روز افزون دارم . باز هم از حضورتون ممنونم

سلام
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد