زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

زیردستای نمک نشناس ...

امروز برام روز بدی بود. وقتی بچه هایی که تو مرکز تحقیقاتمون کارشناس هستن رفتن پیش رئیس برای گله و شکایت از بدرفتاری من به خاطر بی مسئولیتی و از زیرکار در رفتنشون و رئیس صدام کرد، با شنیدن حرفاشون بی اختیار گریه ام گرفت و دلم برای خودم سوخت!


اما یاد گرفتم به عنوان مدیر یه مجموعه که زیردست هات تقریباً هم سن و سالت هستن، باید یه حریم خصوصی داشته باشی و نذاری کسی در جریان زندگیت باشه


یاد گرفتم وقتی با کارشناس مرکزم صمیمی میشم، دیگه نمیتونم وقتی لازمه بهش امر و نهی کنم چون حرفتو جدی نمی گیره


یاد گرفتم اجازه ندم به اسم کوچیک صدام کنن مخصوصاً جلوی ارباب رجوع


یاد گرفتم زیاد از حد به کسی خوبی نکنم و هواشو نداشته باشم!


یاد گرفتم به آدمهایی که قدرشناس نیستن و شایستگی محبتم رو ندارن خالصانه خدمت نکنم و توقع نداشته باشم که به وقتش اونا هم بهم خدمت کنن. نه به من، به سیستمی که توش دارن کار میکنن


دیگه انتظار ندارم بقیه هم مثل من محل کارشون رو خونه دومشون بدونن و بی هیچ چشمداشتی حتی خارج از تایم اداری توش خدمت کنن و توقع تشکر نداشته باشن

 

باشد که یادم بمونه! بعید میدونم درس عبرت شده باشه برام 

حال خوب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مرداد 96

دلتنگ روزهایی که می نوشتم شدم ...
چه خوب بود همه چیز. ساده و بی تلکف و دوست داشتنی

ریحان بزرگ شده و شیطون و بهانه گیر! بالاخره تونستم ب لطف خدا از پستونک بگیرمش. اونم تو سن 2 سال و 9 ماهگی 


پس از هفته ها اومدم

سلامن علیکم و رحمه الله و برکاته

چقدر زمان زود داره میگذره. مثل برق و باد گذشت این چند وقت. بالاخره به حول و قوه الهی پس از سه ماه، هفته قبل ما از خونه بابام اسباب کشی کردیم به خونه خودمون و از بلاتکلیفی رها شدیم.

کار همسرخان هم متاسفانه خیلی اذیت کردن و انتقالی ندادن و اداره مقصد سنگ اندازی کرد و در نهایت تا آخر سال مامور شد و اونور سال رو خدا میدونه قراره چی بشه اما به قول یکی خدایی که اینور سالو ردیف کرد اونور سالو هم جور میکنه 

ریحانه هم الان 16 ماه و یک روزشه و مهدکودک نزدیک خونمون میره. راه میره حرف میزنه و کلی شیطونی میکنه و خوش به حالشه که اومده نزدیک خانواده من و باباش هست و باهاش بازی میکنن همه.

خبر خاص دیگه ای که قابل عرض باشه نیست. عکس خونه رو هم به زودی میذارم براتون که ببینید و تو لذت ما سهیم بشید.