زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

زیر این آســــمون آبــــــــــی

با همسرم زیر این آسمون آبی زندگی میکنیم و گاهی اینجا می نویسم

میم مثل مادر

دیشب یه لحظه حسابی دلم گرفت. دلتنگ مامانم شدم خیلی زیاد. آخه داشتم با خودم فکر میکردم که خسته شدم از بس خوردم و غذا خوردن دیگه برام مثل سابق لذت بخش نیست و چقدر دوست داشتم مامانم اینجا بود و برام غذا درست میکرد  دلم نمیاد بهش بگم پاشو بیا اینجا من ببینمت و اون بخاطر من تو جاده باشه و خسته شه.
تو بارداری هضم غذا طولانی تر میشه و همش احساس میکنی معده ات پره. بعد اگر مثل من شدیداً اهل لواشک و ترشک باشی و با خوردنش قند خونت بیاد پایین، مجبوری هی غذا بخوری تا قنده بره بالا بلکه یک کمی حالت جا بیاد! اینه که برای منی که شام نمیخوردم و معده م زیاد پر نمیشد سخته. داشتم به اینا فکر میکردم که یاد سختی های مامانم افتادم. با خودم فکر میکردم چقدر مامانم سر ما سختی کشیده پس! چقدر من باید قدردانش باشم و دستاشو ببوسم...
عاقا در همین گیر و دار دیدم گوله گوله اشک داره میاد پایین. حالا علی هی میگفت چته؟ میگفتم هیچی. باز هی اشک میومد. دیگه به هق هق رسیده بودم و تا میرفتم یه دل سیر گریه کنم علی برمیگشت نگام میکرد اشکه گیر میکرد وسط راه! بعد اون هی میخندید! 
اصولاً درک علت گریه خانومها برای مردا سخته! مخصوصاً تو بارداری که بخاطر افزایش انتقال دهنده های عصبی، فوران احساسات داریم و یهو آدم با کوچترین حرفی گریه اش می گیره! خب من در اون لحظه دلم تنگ شده بود و با گریه سبک میشدم! لامصب یه چیزی راه گلومو بسته بود و نمیذاشت حرف بزنم. بهش گفتم روتو برگردون و یه کمی گریه کردم و آروم شدم  حالا وسط این هیری ویری میگفت زنگ بزنم با مامانت صحبت کنی؟ فک کن!!! من اگر صداشو میشنیدم که هورهور گریه میکردم باز! گفتم نخیر لازم نکرده!
خلاصه اندکی اشک ریختم و راه گلوم باز شد و واقعاً آروم شدم. دیگه اون بغض تو گلوم نیست! 17 روز دیگه می بینمش ... برای دیدنش ثانیه شماری میکنم 
خدایا همینکه نفس میکشه و میتونم هر چند هفته یک بار ببینمش برام کافیه. همینکه صداشو میشنوم دلم قرص میشه به بودنش. حالاحالا ها ازم نگیرش خدا

امام سجاد (ع):

حق مادر بر تو این است که بدانی او تو را حمل نمود، آن گونه که هیچکس، دیگری را حمل نمی‌کند و از میوه‌ قلبش به تو داد که احدی به دیگری نمی‌دهد؛ تو را با جمیع اعضا و جوارحش در آغوش گرفت و خواب را به خاطر تو ترک نمود و تو را از سرما و گرما محافظت نمود و تو در برابر این همه خدمت، کجا می‌توانی شکر گزار او باشی، مگر به کمک و یاری و توفیق پروردگار!

نظرات 20 + ارسال نظر
آویشن یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:07 ب.ظ

بنده خدا همسریت حتما نگرانت شده بود.
ایشالا به زودی مامانتو می بینی دوستم.
آدم تا مادر نشه قدر مادرشو نمیدونه. ولی خوب فکر میکنم سختیایی که مادرای ما کشیدین خیلی بیشتراز الان و ماها بوده. شاید ما اگه جاشون بودیم نمی تونستیم. خدا مادرتو واست نه داره عزیزم.
شادباشی

نه بابا میخندید!
از بس اون اوایل گریه کرده بودم دیگه عادی شده براش و میدونه گریه آرومم میکنه
انشالله
آره درست میگی

توام همینطور عزیزم

سوری یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 01:16 ب.ظ http://www.jidman.blogfa.com

میفهمم این حالتتو.منم اینجا گاهی دلم برای مامانم تنگ میشه و فقط گریه آرومم میکنه.دقیقا همسر منم میخنده وقتی من گریه میکنم و گاهی هم سر به سرم میذاره و گریم تبدیل به خنده میشه.....
کلا ما خانوما نمیشه که گریه نکنیم.
منم گاهی دوست دارم مامانم برام غذا درست کنه.بدی دوری از خانواده همینه دیگه.خدا مادرتو حفظ کنه برات

فقط یه زن میتونه این حسو درک کنه!
انشالله توام زود به زود بتونی مامانتو ببینی عزیزم

غریبانه یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 01:50 ب.ظ http://ghareebaneh.blogfa.com

سلام خانمی
به به می بینم که خبرایی و ما ازش غافلیم
مبارکت باشه خانمی انشالله به سلامتی بارت رو زمین بگذاری و یه پسر یا دختر مامانی خدا بذاره تو دامنت
ببخشید که دیر خبر دار شدم آخه خودت میدونی که تو بلاگفا نمیشه ازبه روز شدن بقیه دوستان غیر بلاگفایی باخبر شد
برای همین دیر میام شماهم که بی معرفت اصلا نمیای

سلام زهرا خانوم عزیزم
ممنونم
این چه حرفیه؟
من میام ولی خب گاهی نمیدونم چی بگم ولی باور کن میخونمت

یِ خانومِ شاد! یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 02:21 ب.ظ

میگن آدم تا خودش مادر نشده نمیفهمه مادرش چیا کشیده ها
گویا داری مزه مزه میکنی...
خدا همه ی عزیزانت رو برات حفظ کنه

میگم اگه گاهی دلت هوس دستپخت دیگه ای کردُ بهم بگو، دستپختم بدک نیس
ما غریبا باید هوای همُ داشته باشیم

دقیقاً
ممنون عزیزم
همینطور برای تو

قربونت برم عزیزم
دلم به بودن دوستای خوبی چون شما خوشه

ساناز یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 03:07 ب.ظ http://mahemoon.persianblog.ir

دوری از خانواده خیلی سخته . تو روزهای بارداری بیشتر بهشون نیاز پیدا میکنه آدم.
منم مثل خودت بودم.
من ویار شدیدی داشتم بعضی وقتا فقط نون و پنیر و خیار گوجه میخوردمآخه کسی نبود برام غذا درست کنه.

خیلی سخته
وای من در این حد نیستم خدارو شکر

محبوبه یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:22 ب.ظ

من با اینکه تو یه شهر با مامانم زندگی میکنیم اما ممکنه نتونم ببینمشون. از الان عذا گرفتم امسال نمیتونم باهشون کنار سفره هفت سین باشم و بهش که فکر میکنم گریم میگیره

ای بابا
چه لوسی پس تو

mahboube یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 07:32 ب.ظ http://sweetwishes.blogsky.com

آخی فاطمه جون.گریه نکن آدم دلش میگیره
ایشالا خدا همه مامانارو نگه داره.
ایشالا عید درکنارش حسابی بهت خوش بگذره.

ممنون عزیزم

هاچ زنبور عسل دوشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:36 ب.ظ

فاطیما اشکمو در آوردی
یادم افتاد به مامانمو زحمتاش
خدا سایه پدر ومادرتو بالا سرت حفظ کنه

قربون اشکات برم من
انشالله خدا مامان بابای تورو هم حفظ کنه عزیزم

Fahimeh دوشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 05:27 ب.ظ

تنت قدمگاه آغاز بودنم شد ! آغوشت بهشت من است مادر ... خدا همه مادر پدرای گل رو در پناه خودش صحیح وسالم نگه داره .

ممنون عزیزم

آلیس چهارشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 08:16 ب.ظ http://roozhayetalaei.persianblog.ir

نبینم دلتنگ بشی خانومی.این هورمونها کلا کشتن ما زنها رو بسکه یهو عین قوم مغول حمله می کنند بهمون و روزگارمون و سیاه می کنند.

اهوم
الان خوبم شکر خدا
آدمه دیگه
گاهی دلش میگیره

فاطمه ۳۱۳ جمعه 16 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:25 ب.ظ

سلام بر فاطیمای عزیز...خیلی خوشحال شدم از اینکه مامان شدی خانمی...شرمنده این چند وقت درگیر بودم زیاد وقت نت نداشتم...خیلی خیلی مواظب خودت باش...بااینکه ندیدمت اما میدونم خیلی دوستداشتنی هستی از راه دور میبوسمت...مواظب خودت باش رفتی حرم التماس دعا فاطیما جان

سلام فاطمه جان
ممنونم عزیزم
دشمنت شرمنده
چشم محتاجیم به دعا
چشات دوست داشتنی می بینه

آویشن یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 05:24 ب.ظ

سلام خانومی
اگه فرصت کردی یه سری وبم بزن. سوال داشتم

سلام عزیزم
چشم

بانو چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:05 ق.ظ http://talkhoshirinezendegi.blogfa.com

عزیزم منم همینجوری و چه بسا از شما برتر شده بودم... مامانمو میدیدم، فردا پس فرداش از دلتنگی گریه می کردم... در حالیکه من اصصصصصصصلا به مامانم وابسته نبودم، یعنی بعضی وقتها 10 روز نمیدیدمش دلم تنگ نمیشد و از روی انجام وظیفه بهشون سر میزدم ولی اون بنده خدا دلش برام تنگ میشد و ...
الان خیلی بهتر شده... متعادل شده... درست میشه

آدم گاهی دچار نوسان میشه
مخصوصاً تو دوران بارداری بخاطر سختی هاش آدم بیشتر یاد مامانش می افته

هدیه چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:37 ق.ظ

سلام فاطیما جون خوبی؟
کجایی کم پیدایی؟حالت خوبه؟نی نی خوبه؟

سلام عزیزم
هستم ولی حرف خاصی ندارم بزنم

بلورین پنج‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:45 ب.ظ http://boloorin.blogsky.com/

مادر واقعا نعمت بی مثالیه که خدا به آدم می ده...

اهوم

سوری شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:04 ق.ظ http://www.jidman.blogfa.com

سلام فاطیما جان.خوبی?
یه سوال داشتم.میخوام وبلاگمو از بلاگفا به بلاک اسکای تغییر بدم.چه جوری میشه همه مطالبمو به بلاگ اسکای منتقل کنم?میشه اصلا?

سلام عزیزم
ممنون
تو خوبی؟
نه نمیشه از بلاگفا به بلاگ اسکای انتقال بدی
فقط میتونی آدرس بلاگفاتو تغییر بدی!

سوری شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 02:05 ب.ظ http://www.jidman.blogfa.com

چه بد....
موتوشکرم

سمیه م شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 07:41 ب.ظ

:) چقدر جالب که منم یه پست مادرانه گذاشتم. به نظرم خیلی خوبه که من موقع حاملگی این همه سوادِ حاملگی نداشتم! اینطوری راحت تر بودم و راحت تر با غصه هام و همه چیم کنار میومدم! :دی
امیدوارم مادرت همیشه سلامت و سبز کنارت باشه.

ممنون عزیزم

سمیه م شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 07:46 ب.ظ

یه چیزی خیلی وقت پیش خواستم بهت بگم وقت نشد دیگه بیام نت!
اینکه من اصلا و ابدا دوست ندارم تو خودتو به خوندن وبم ملزم بدونی! من دوستیم با تو همیشه سرجاش می مونه :) چه بیای، چه نیای، چه بلینکی، چه بحذفی، چه اومدنت به مشهد رو خبر بدی، چه ندی!! چون دوستیم با تو نتی نیست! اون واکنشی هم که نشون دادم محض پاسخگویی به ادعای تو مبنی بر نیومدن دوساله ی من به وبت بود! :دی
در هر حال گفتم که بدونی از اینکه خودتو ملزم بدونی و بیای یکی یکی پستهای منو بخونی و کامنت بذاری احساس خوبی ندارم. من پست هامو برای خونده شدن نمیذارم، برای ثبت لحظاتمه. وب کسی هم نمیرم تک و توک یهو یاد بعضی قدیمیا میفتم یه سری بهشون میزنم! چندوقت پیش هم یاد تو افتادم اومدم وبت.
همین دیگه! خواستم بدونی حسمو :)

مگنولیا یکشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 02:37 ب.ظ http://www.myacorn.blogfa.com

سلام فاطیما جان. سال نو مبارک. به به چه خبرای خوبی اینجا هست. به سلامتی و دلخوش عزیز دل. خیلی خیلی برات خوشحالم و روی ماهت رو از دور می بوسم.

سلام مگنولیای عزیز
ممنونم
همچنین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد